#آوا
#آوا_پارت_27


آزیتا اخم هاش و کرد توی هم : علی کیه ؟


: برادر مهتاب تولد گرفته منم دعوت کرده


آزیتا : غلط کرده


: برادرش که دعوت نکرده مهتاب دعوتم کرد


آزیتا : یعنی می خواهی بری دیگه


: با اجازه بزرگ تر ها بله


آزیتا : مامان نمیذاره


: می دونی که مامان میذاره


شکوفه : پس فردا شب که هیچی ، شب بعدش باید با ما بیای بیرون


: من نمیام دور منم یک خط بکش


شکوفه به آزیتا نگاه کرد : دیدی گفتم نباید بهش بگیم ، خودش و لوس می کنه


: چرا زور میگین


آزیتا با یک حالتی من و نگاه کرد فهمیدم تو بد منگنه ای گیر کرده : حالا باشه بعداً خبر میدم


شکوفه : همین حالا


: باشه ، ولی من بگم اگه به هر طریقی بخواهین من و با برادرت تنها بزاری پامیشم میام خونه ، متوجه شدین


شکوفه : چشم عزیزم خاطرت جمع . پاشو آزیتا بریم بخوابیم


به آزیتا یک چپی نگاه کردم و اون زود رفت بیرون . نه اینجوری نمی شد باید یک جوری از شر این شکوفه راحت بشم زیادی داره حالم و میگیره


---


تو هنوز خوابی پاشو دیگه تا یک ساعت دیگه جای همیشگی می بینمت


: مهتاب مگه ساعت چنده


مهتاب : ساعت نه ، باید زود بریم چون من باید برگردم خونه کار دارم


: می خواهی منم بیام کمکت

romangram.com | @romangraam