#آوا
#آوا_پارت_21
: مهتاب همین طوری گفتی
مهتاب : من و که میشناسی
: خوب بعد چی شد ؟
مهتاب : دایی سوال کرد چرا ، منم گفتم دوست ندارم زندگی بابا و مامان دوباره تکرار بشه من نمی تونم با کسی زندگی کنم که همیشه بر اساس ساعت ، کار انجام میده من می خواهم راحت باشم و هیچ وقت دوست نداشتم شوهرم نظامی باشه
: مامانت چی گفت
مهتاب : هیچی گفت پاشو برو تو اتاقت ، منم لباس پوشیدم زنگ زدم آژانس و اومدم خونه علی
: پس روز خود تو خراب کردی
مهتاب : اگه روزم خراب شد بجاش آینده ام و درست کردم
: خوشحالم مهتاب
مهتاب : راستی نفهمیدی اون پسر که امروز به خاطر تو دعوا کرد کی بود
: مگه تو گذاشتی ، باید می موندیم بفهمیم اون کیه
مهتاب : ولش کن یک جان نثار بوده همین
: ولی عجب بزن بهادری بود
مهتاب : آره واقعاً خدا کنه سالم رسیده باشه خونشون
: خدا کنه
مهتاب : راستی زنگ زدم برای فردا شب دعوتت کنم
: کجا
مهتاب : فردا تولد علی می خواهد تولد بگیره و دوستاش و دعوت کنه به منم گفت اگه دوست دارم می تونم کسی رو دعوت کنم
: خوب پس بیا فردا بریم هدیه بخریم
مهتاب : باشه فقط به مامانت بگو شب خونه ما می مونی باشه
: باشه مهتاب . حالا برو دیگه
مهتاب : خوابت میاد
romangram.com | @romangraam