#آوا
#آوا_پارت_17
مهتاب : وقتی اومد خونه دایی بهش گفت چرا من و متقاعد نکرده که باهاش بیام خونه ، انوش و کارد می زدی خونش در نمیومد .
: الهی
مهتاب خندید : دلم خنک شد همچین با اخم من و نگاه کرد که خدا میدونه ، نزدیک بود خودم و خیس کنم.
: مجبوری نه؟
مهتاب : اره تا اون باشه رو حرف من حرف بزنه
با مهتاب خداحافظی کردم که آزیتا : چکار کرده باز این مهتاب
جریان انوش و تعریف کردم شادمهر : هر دو تا دوست عین همن باجی به هم نمیدین
آزیتا : آوا بعدازظهر جایی می خواهی بری
: نه خونه ام
آزیتا : باش چون شکوفه می خواهد بیاد اینجا گفته دلش برای تو هم تنگ شده
: آه نه یادم اومد باید برم خرید اصلانم نمیشه نرم
مامان : چی می خواهی بخری
: یک کتاب کمیاب باید برم پیداش کنم
شادمهر : اسمش و بگو خودم برام پیدا می کنم یک دوست دارم کتابفروشی داره
: نه شادمهر خودم باید برم
آزیتا به من نگاهی کرد : خوب بگو نمی خواهم باشم چرا دیگه دروغ میگی
: الهی من قربون خواهر فهمیدم برم
شادمهر به من نگاهی کرد و بعد به آزیتا . داشتم از پله ها بالا می رفتم : آزیتا در می ببندم و ساکت می مونم باشه
صدای شادمهر شنیدم : چرا ؟
مامان صدام کرد : آوا زشت مادر میاد اینجا
: مامان شما که می دونی دوست ندارم بمونم
مامان دیگه هیچی نگفت ، رفتم توی اتاقم و در رو از داخل قفل کردم و گرفتم خوابیدم چشم هام و که باز کردم ساعت هشت بود با خودم گفتم : خدا کنه شکوفه رفته باشه .
romangram.com | @romangraam