#آوا
#آوا_پارت_15


رسیدم خونه مامان تو حیاط منتظرم بود : سلام آوا چکار کردی ؟


سرم و انداختم پایین : فکر نکنم خوب داده باشم


مامان اومد طرفم و بغلم : ایراد نداره مادر هنوز دانشگاه آزاد هست .


رفتم بالا خیلی حالم گرفته بود مامان روی من خیلی حساب باز می کرد و من گند زده بودم .


صدای در اومد حوصله نداشتم جواب ندادم هر کی ام بود رفت چون همه می دونستند این یعنی حوصله ندارم مزاحمم نشن خدا رو شکر همه درکم می کردند .


صدای گوشیم بلند شد شماره رو نگاه کردم مهتاب بود : سلام مهتاب چی شد


مهتاب : دایی اینجاست هنوز انوش نیومده ، دایی پرسید انوش نیومد دنبالت ، منم گفتم چرا ولی چون می دونستم برنامه خاصی داره باهاش نیومدم تا اون به برنامه اش برسه


: خوب داییت چی گفت


مهتاب : دایی گفت برنامه شو که لغو کرده بود ، منم گفتم دوست ندارم مزاحم کسی بشم و اومدم توی اتاق ، چند دقیقه پیشم صدای زنگ اومد فکر کنم انوش اومد


: بمیری مهتاب که برای خودت دردسر درست می کنی


مهتاب : آوا اصلاً دوستش ندارم ، اگه به جای انوش ، پیمان بود حتماً زنش می شدم


: مامانتم تو رو به پسر عموت داد


مهتاب : خدا بزرگ آوا ، برم که مامان داره صدام می کنه


: بعد زنگ بزن تعریف کن ببینم چی شد


مهتاب : باشه


احساس گرسنگی کردم رفتم پایین : مامان من گرسنه ام چی داریم بخوریم


من که هر وقت تو رو دیدم گرسنه بودی


: سلام شادمهر خوبی


شادمهر : سلام خواهر زن عزیز ، کنکور چه طور بود


: تو رو خدا یادم نیار تازه یادم رفته بود


شادمهر : ببخش


روی مبل نشستم : فاتحه خوندم

romangram.com | @romangraam