#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_9


تو کوچه داشتيم مي دويديم که يکي داد زد:

-خانم ستوده

برگشتم و ديدم فرشته ست...عادت داشتيم بيرون به جاي اسم طرف،فاميليش رو صدا کنيم...فرشته درحالي که مي دويد و روسري اش رو درست ميکرد گفت:

-وايسيد منم بيام

همراه فرشته به سمت محل حادثه رفتيم...درست دو کوچه بالاتر از خونه ما بود...وقتي رسيديم دهنم باز مونده بود...خداي من...خونه اقا مصطفي بود...اشناي پدرم...يه خانواده پنج نفره...دوتا پسر 10 و 8 ساله به نام هاي حسين و حسن و يه دختر 5 ساله به اسم زهرا...خدا خدا ميکردم کسي خونه نباشه....رفتيم جلو تر...اکرم خانم زن اقا مصطفي رو ديدم که گريه ميکرد و به صورتش چنگ ميزد...رفتم طرفش و با بغض گفتم:

-اکرم خانم...کي خونه بود؟

-درحالي که هنوز گزيه ميکرد گفت:

-الهه...الهه ترو خدا به داد بچه هام برس...خونه بودن

يخ بستم...باورش سخت بود...اون بچه هاي ناز و دوست داشتني الان زير خروار ها اجر بودن...مردا داشتن اجر هارو کنار ميزدن...فرشته منو کشيد و به طرف خونه برد...محمود هم داشت کمک ميکرد....بعد چند دقيقه حسين رو بيرون اوردن...همه جاش خوني بود...زن ها اکرم خانم رو نگه داشته بودن و اکرم خانم درحالي که جيغ ميزد سعي داشت از دست زن ها خلاص شه و به سمت حسين بياد... نبضش رو گرفتم....خيلي کند ميزد...خيلي کند...سريع رو به دوسه مرد که بالا سرمون بودن گفتم:

-زنده ست...بايد ببريمش بيمارستان

يکي از مردا حسين رو بغل کرد و همراه يکي دوتا از زن ها بردنش بيمارستان...بعد از چند دقيقه زهرا و حسن هم بيرون اوردن...زهرا کوچولو که طاقت نياورده بود و تموم کرده بود...حسن هم حالش مثل حسين وخيم بود و بردنش بيمارستان...سوار ماشين شديم و محمود مارو به بيمارستان برد... از ماشين پياده شديم و وارد بيمارستان شديم...حسين و حسن رو به بيمارستان ما که از بيمارستان هاي ديگه نزديک تر بود اورده بودن...سريع روپوشم رو پوشيدم و رفتم بالاسرشون...پرستار ها و دکترا بالا سرشون بودن...رو به دکتر سميعي گفتم:

-وضعيتشون چطوره؟

دکتر سميعي دستي به ريش هاي سفيد شده اش کشيد و گفت:

-تعرفي نيستن...وضع حال حسين بدتره از حسن هستش!

-اميدي هست؟

-بايد توکل بر خدا کرد..!

اينو گفت و رفت بيرون...حسين به کما رفته بود...حسن هم دست و پاهاش رو کچ گرفته بودن...رفتم نمار خونه و براي سلامتي حسين دعا کردم...اين خانواده زهرا رو ازد دست داده بودن،اميدوار بودم حسين رو هم از دست ندن...تا شب خبري نشد...حسين هنوز تو همون حال بود...همه مون نگران بوديم...اکرم خانم همش گريه ميکرد...امروز بدون هيچ اتفاق ديگه اي گذشت...شب دوباره محمود اومد دنبال من و فرشته و برد خونه...شامم رو خوردم و خوابيدم...

صبح که بيدار شدم انرژي داشتم....يه جورايي شاد بودم و نميدونم چرا...وارد اشپز خونه شدم...مامان داشت صبحونه ميخورد...رفتم طرفش و درحالي که لپش رو بوس ميکردم گفتم:

-سلام مامان جون

-سلام عزيزم...بشين صبحونه بخور

-چشم


romangram.com | @romangraam