#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_8

-خبري نيست...ديروز فرشته گفت خاله ازم دلگيره که نرفتم ببينمش...گفتم اگه امروز کاري نداري بريم يه سر بهش بزنيم!

-اهان..باشه من حرفي ندارم...بذار ناهارم رو بار بذارم بعدش بريم!

-باشه

گفتم:

-خيلي نامرديد...چرا بعد ناهار؟ من بعد ناهار ميرم بيمارستان و نميتونم بيام خاله رو ببينم!

محمود ابرو هاشو با شيطنت انداخت بالا و گفت:

-اون ديگه مشکل خودته!

چشم غره اي به محمود رفتم و اروم طوري که فقط خودم و خودش بفهميم گفتم:

-تو يکي ساکت!

محمود اروم خنديد...مامان خيلي به رابطه ما گير ميداد...ميگفت پسر و دختر بايد حيا داشته باشن...دختر نبايد با داداشش زياد شوخي کنه و بلند بلند بخنده و از اينجور حرفا...ولي کيه که گوش کنه؟....من و محمود خيلي بيشتر از اين حرفا باهم صميمي هستيم وسر اين موضوع هميشه مامان حرص ميخوره....اخه مگه چه اشکالي داره؟ داداشمه ديگه!....واقعا بعضي وقتا به اعتقادات مادر و پدرم خنده ام ميگيره....صبحونه مون رو خورديم و سفره رو جمع کرديم...ظرفاي صبحونه رو شستم...به مامان کمک کردم که وسايل ناهار رو اماده کنه...ساعت نزديک يک شده بود...ديگه بايد حاظر ميشدم و محمود من و فرشته رو ميبرد بيمارستان...رو به مامان گفتم:

-مامان کاري نداريم؟من برم حاظر شم؟

-برو عزيزم

-باشه...

رفتم تو اتاقم...داشتم لباس ميپوشيدم که از تلوزيون وضعيت قرمز اعلام کردن...سريع از اتاقم اومدم بيرون...دست مامان رو گرفتم و همراه محمود به سمت زير زمين دويديم...سريع وارد زير زمين شديم ...مامان زير لب دعا ميخوند و من و محمود هم صلوات مي فرستاديم...بعد چند لحظه صداي انفجار اومد...هرسه نفرمون هم ديگه رو بغل کرديم...انفجار به خونه ما نزديک بود چون باعث شد کمي زمين بلرزه...رو به محمود گفتم:

-بدو بريم..شايد يکي کمک داشته باشه

داشتم به سمت در زير زمين مي رفتم که مامان دستم رو کشيد:

-کجا؟

-گفتم که...شايد يکي به کمک نياز داشته باشه

-نرو...خطرناکه

دستم رو از دست مامان جدا کردم و گفتم:

-مامان...من يه دکترم...الان اون بيرون به من احتياج دارن...خطر رفع شد

اينو گفتم وکيف لوازم پزشکيم رو برداشتم و با محمود از خونه بيرون اومديم...

romangram.com | @romangraam