#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_7
-الهه جان مادر...خسته اي برو استراحت کن!
لبخندي زدم و گفتم:
-اره مامان جان...خيلي خسته ام...شب همگب بخير باشه
اينو گفتم و به اتاقم رفتم...رو تختم دراز کشيدم و چشم هامو بستم...فعلا خسته ام بعدا راجبش فکر ميکنم و تصميمم رو ميگيرم...پتو رو روي خودم کشيدم و بعد چند لحظه چشم هام گرم شد و ديگه هيچي نفهميدم...
صبح باصداي مامان بيدار شدم:
-الهه جان مادر ..بلند شو!
چشم هامو باز کردم و گفتم:
-سلام
-سلام به روي ماهت...بلند شو
-چشم
بلند شدم و جام رو مرتب کردم...رفتم حياط و باحوض کوچيکي که توي حياط ود صورتم رو شستم...داشتم صورتم رو با حوله پاک ميکردم که در حياط باز شد و محمود با نون و چندتا تخم مرغ وارد خونه شد...لبخندي زدم و گفتم:
-سلام داداش
-سلام الهه خانم...صبحت بخير
-صبح توام بخير...بده من نون رو!
نون و تخم مرغ هارو ازش گرفتم و بردم تو اشپز خونه...نون هارو تو سفره گذاشتم و روبه مامان که داشت چايي از تو سماور مي ريخت گفتم:
-تخم مرغ نيمرو کنم؟
-نيمرو کن
سريع سه تا تخم مرغ نيمرو کردم و گذاشتم تو سفره...محمود صدا کردم که بياد صبحونه بخوره...بابا هميشه صبح زود ميرفت مغازه...محمود لباس هاشو عوض کرده بود...سر سفره نشستيم و شروع به خوردن کرديم...محمود رو به مامان گفت:
-مامان..امروز بريم خونه خاله سميه؟
مامان درحالي که داشت چايي ميخورد گفت:
-چه خبره خونه خاله؟
romangram.com | @romangraam