#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_6

-من نوکر خاله سميه (مامان فرشته) هم هستم! به خدا گرفتارم...چشم در اولين فرصت بهش سر ميزنم!

-اره همين کارو بکن! خيلي دلتنگته!

-آخي! منم دلم براي خاله تنگ شده..چشم حتما ميام! اگه شد فردا مزاحمتون ميشم!

-شما مراحمي...خونه خودتونه!

خاله سميه محمود رو خيلي دوست داره...يه جورايي محمود رو پسر نداشته اش ميدونه...محمود هم خيلي خاله رو دوست داره...فرشته رو رسونديم و خونه رفتيم...وارد خونه شدم...بابا طبق معمول جلوي تلوزيون سياه و سفيد نشسته بود و داشت اخبار گوش ميکرد...مامان هم تو اشپز خونه بود...به بابا سلام داد و گونه اش رو بوسيدم...بابا لبخندي زد و گفت:

-خوبي الهه جان؟

-مرسي بابا...شما خوبيد؟

-الحمدرالله!

رفتم اشپز خونه:

-سلام مامان

-سلام دخترم،خوبي مادر؟

-مرسي مامان...شما خوبي؟ پا دردت بهتره؟

-اره عزيزم! بهتر شده

-خب خداروشکر...من ميرم لباسام رو عوض کنم..

-باشه دخترم...

خونه مون سه اتاق داشت...يکي مال من،يکي مال محمود ويکي هم مال مامان و بابا...به اتاقم رفتم و لباسام رو با يه بليز و شلوار عوض کردم...به هال اومدم...مادرم ميوه اورده بود و همه مشغول ميوه خوردن بودن...در حالي که داشتم سيب پوست ميکندم صداي بابا رو شنيدم:

-نگاه کن ترو خدا...جوون هاي مردم چه جوري دارن از کشورمون دفاع ميکنن...خدا حفظشون کنه!

مامان هم حرفاي بابا رو تاييد کرد:

-اره به خدا...خدا هرچي ميخواد بهشون بده....از جونشون مايه ميذارن براي کشور!

-ولي جوون هاي زيادي مردن و مجروح شدن...خداکنه هرچه زودتر اين جنگ لعنتي تموم بشه!

-ايشالا ايشالا

بازم به حرفاي مامان و بابا و صحنه هاي جنگي که تلوزيون نشون ميداد رفتم تو فکر...چند وقتي بود من و فرشته تصميم داشتيم بريم جبهه ولي هنوز قطعي نشده بود...دلم طاقت نمي اورد اينجا باشم و رزمنده ها اونجا از جونشون بگذرن و از کشور و مردمشون دفاع کنن...منم دلم ميخواست يه کاري براي اونا و اين کشور انجام بدم...دوست دارم تو دفاع کردن با اونا مشترک باشم...حداقل با رسيدگي به مجروح ها ميتونم يه لطفي در حقشون کرده باشم...من خيلي دوست داشتم برم ولي خانوادم...ميدونم که نميذارن!فرشته هم تنها دليل دودل بودنش خاله سميه ست...اگه ميشد کاري کرد که اجازه بدن و مابريم خيلي عالي ميشد...اين ارزوي قلبي منه که برم جبهه...با صداي مامان ار فکر در اومدم:

romangram.com | @romangraam