#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_5
اينو گفت و رفت...فرشته شروع کرد به بد و بيراه گفتم:
-ايشالا بگم چي نشي...پير خرفت...با اون عينکش...اين همه از اينجا پول ميگيره نميره شيشه ترک خوردشو درست کنه...
بعد رو به من با تعجب گفت:
-عه الهه ديد فاميليم رو اين دفعه درست گفت:
-لبخندي زدم و گفتم:
-اره!
-اي خدا...من اينو لهش ميکنم...هر دفعه منو مي بينه "حبيبي" ميگه...اخه حقيقي چه ربطي به حبيبي داره!
مريم چشمکي زد و گفت:
-شايد چشمش تورو گرفته
فرشته ايش کشداري گفت و گفت:
-برو بابا!
با خنده ظرف هامون رو جمع کرديم و به کارامون رسيديم!
خستگي از چشم هاي همه معلوم بود...شيفتمون تموم شده بود....من و فرشته رفتيم تو اتاق تا لباس هامون رو عوض کنيم...بعد از تعويض لباس،از بيمارستان خارج شديم و به طرف محمود که کنار پيکان سفيدش وايساده بود رفتيم...سلام کرديم و نشستيم...محمود رو به من و فرشته گفت:
-خب چه خبر خانما؟
-سلامتي داداش
فرشته هم گفت:
-سلامتي محمود
چون از بچگي ما سه نفر باهم بزرگ شديم و زياد تفاوت سني نداريم،محمود و فرشته خيلي باهم راحتن و اسم هاي هم ديگه رو بدون پسوند و پيشوند صدا ميکنن...فرشته گفت:
-محمود مامانم خيلي از دستت گله ميکنه!
-چرا؟
-ميگه محمود اصلا يادي از من نميکنه!
romangram.com | @romangraam