#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_4

-اتفاقا هيکل به اين قشنگي!

-اررررررره...خيلي!.اضافه وزن داري!

فرشته رو به مريم گفت:

-مريم جون...77 کيلو يعني اضافه وزن؟

مريم نگاهي به من کرد و گفت:

-چي بگم والا!

-نگا الهه...اين تويي که ميگي من چاقم!

-باشه اصلا تو مانکن...غذاتو بخور!

فرشته از بچگي خوش خوراک بود....هيچ وقت نديدم غذاشو تا نصفه بخوره ولي من نه...هميشه غذام نصفش ميميوند...چيکار کنم خو...ميلم نمي برد...ولي زياد لاغر نبودم...63 کيلو ام...زهرا خانم(مدير بخش) به طرفمون مي اومد...فرشته يهو دست از غذا خوردن کشيد و گفت:

-اوه اوه اوه مادر فولاد زره اومد...جمع کنيد تا رو سرمون خراب نشده!

ولي براي جمع کردن دير شده بودفچون بهمون رسيد و با اون صداي نازک و جيغ مانندش گفت:

-شماها اينجا چيکار ميکنيد؟

فرشته طبق معمول بيخيالي گفت:

--غذا ميخورديم!

-بلند شيد!بلند شيد ببينم...اين همه مجروح اينجاست اونوقت شما داريد خوش و بش ميکنيد؟

-ماکي خوش و بش کرديم؟

-حقيقي بلند شو!

-الان فقط زورت به من رسيد ديگه؟نه؟

ديدم هيچي نگن الان اينجا دعوا ميشه،دست فرشته رو گرفتم و بلندش کرد...رو به زهرا خانم گفتم:

-شما بفرماييد ما الان ميريم سر کارمون!

زهارا خانم چيني به بينيش داد و گفت:

-زووووود!

romangram.com | @romangraam