#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_10
چايي ريختم و شروع به خوردن کردم...بعد چند دقيقه محمود وارد اشپز خونه شد...با حوله صورتش رو خشک ميکرد...رو به ما گفت:
-سلام
مام جوابشو داديم...رو به من که نزديک سماور بودم گفت:
-بي زحمت برام چايي ميريزي؟
-باشه
براش چايي ريختم و جلوش گذاشتم...مامان رو به من گفت:
-وضعيت حسين چه طوره؟
لقمه نون و پنيرم رو قورت دادم و گفتم:
-همونطوريه...فرقي نکرده!...البته ديروز اونطور بود،شايد امروز خوب شده باشه شايدم...
ديگه ادامه ندادم...دوست نداشتم فکر کنم هنوز حسين تو کماست...اميدوار بودم حسين به هوش بياد....بعد از صبحونه،کمي خونه رو برق انداختم...ناهار رو هم بار گذاشتيم...ناهار رو خورديم...براي خودم کمي تو ظرف براي شامم غذا ريختم و گذاشتم تو کيفم تا توي بيمارستان بخورم...لباس هامو عوض کردم و راه افتاديم...وارد بيمارستان شديم و روپوش هاي مخصوصمون رو پوشيديم...تا عصري با بيمار ها مشغول بودم...تازه ساعت حدودا 7 بود که سرم کمي خلوت شد...به سمت اتاقي رفتم که حسين توش بود...اکرم خانم طبق معمول توي اتاق بود و با گريه قران ميخوند...بهش سلامي کرد و گفتم:
-حالش چه طوره اکرم خانم؟
اکرم خانم بوسه اي به قران زد و بستش...صداشو که به خاطر گريه زياد خش دار شده بود صاف کرد و گفت:
-والا نميدونم...دکترش چيزي به ما نميگه...الهه مادر...ميشه بري بپرسي وضعيتش رو؟
با سر تاييد کردم و از اتاق خارج شدم...از پرستار سراغ دکتر حسين رو گرفتم...گفت اتاق 320 هستش...رفتم اتاق 320 ...دکتر بالاسر پير زني بود و داشت معاينه اش ميکرد...صبر کردم معاينه اش تموم بشه...بعد چند دقيقه معاينه اش تموم شد...رو به من با خوش رويي گفت:
-سلام دکتر ستوده
-سلام اقاي محمودي...راستش ميخواستم در مورد حسين بپرسم
-اهان...راستش سطح هوشياريشون کمي بهتر شده
-راست ميگيد اقاي دکتر؟
-بله ولي لطفا ب خانوادش نگيد چون ممکنه بازم حالش بد بشه و ما نميخوام بهشون اميد بديم که بعدش نا اميد بشن!
-بله درک ميکنم اقاي دکتر!
-اگه کاري نداريد من با اجازتون برم به بقيه بيمارام سر بزنم
-حتما ااقاي دکتر...
romangram.com | @romangraam