#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_36
-بلند شو...نيم ساعت ديگه ميرسيم!
-باشه
بالاخره قطار ايستاد...کيف هامون رو برداشتيم و از کوپه خارج شديم...همه مسافرا توي راهروي قطار بودن و داشتن به سمت در خروجي ميرفتن...از قطار پياده شديم و راه افتاديم...حالا بين اين همه ادم حاج مرادي رو از کجا پيدا کنيم؟؟؟..همينطور داشتيم مردم رو نگاه ميکرديم که صداي مردي رو شنيديم:
-خانماي ستوده و حقيقي شما هستيد؟
برگشتيم طرفش...يه مرد حدودا 40 ساله با ريش هاي سفيد...با لبخند گفتم:
-سلام...بله خودمونيم!
-سلام دخترم!
-شما مارو از کجا شناختيد؟...ماکه هم ديگه رو تا حالا نديديم؟
-والا من هر دختري ميديدم،سوال ميکردم که بالاخره پيداتون کردم!
-اهان!
-بفرماييد خانما...از اين طرف!
دنبالش راه افتاديم...خوب شد پيدامون کرد وگرنه معلوم نبود تا کي علاف ميشديم....
دنبالش راه افتاديم...خوب شد پيدامون کرد وگرنه معلوم نبود تا کي علاف ميشديم....فرشته گفت:
-حاج مرادي؟
-بله؟
-ما الان داريم کجا ميريم؟
-ميبرمتون خونه خودم...زنم منتظرتونه...خسته ايد...بعد از اينکه استراحت کرديد، راه مي افتيم!
-زحمت ميشه!
-نه دخترم..چه زحمتي!شما دست من امانتيد!
فرشته ديگه چيزي نگفت...از راه اهن خارج شديم...حاج مرادي کيف هاي مارو که دستش گرفته بود رو روي زمين گذاشت ورو به ما گفت:
-همين جا وايسيد تا من برم ماشين رو بيارم!
با سر تاييد کرديم...حاج مراد رفت...فرشته گفت:
romangram.com | @romangraam