#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_33
-الهه...بايد بريم!
-باشه!
روبه محمود گفتم:
-بازم ميگم...حواست به مامان و بابا باشه!
-چشم...فقط تو سالم برگرد!
-برميگردم!
تو چشم هاي بادوميش نگاه کردم..ميخواستم تو ذهنم ثبتشون کنم...محمود رو نميدونم ولي من از الان احساس دلتنگي ميکنم...فرشته بازوم رو گرفت و گفت:
-بيا ديگه!
کيفم رو از رو زمين برداشتم ..گونه محمود رو محکم بوسيدم و با لبخند مصنوعي گفتم:
-به اميد ديدار
اصلا دوست نداشتم بگم خداحافظ چون احساس ميکنم اگه بگم خداحافظ ديگه نمي بينمش...به اميد ديدار بهتره..نفس عميقي کشيدم و دستي براي محمود تکون دادم و همراه فرشته راه افتاديم...نگاهي به شماره کوپه مون انداختم...کوپه شماره 56..بعد از کمي گشتن پيداش کرديم...يه کوپه چهار نفره که فقط من و فرشته توش بوديم...به دستور بابا محمود اين کوپه رو فقط براي ما دونفر گرفت که راحت باشيم و من خيلي از بابا ممنونم چون اصلا حال و حوصله دو نفر ادم غريبه رو نداشتم...نگاهي به ساعت مچيم انداختم...ساعت 6 عصر بود...به اميد خدا فردا ميرسيم ...فرشته در کوپه رو بست و روي صندلي ها ولو شد...گفتم:
-بلند شو لباس هاتو در بيار...گرمه هوا
-باشه
لباس هامون رو عوض کرديم...لباس هامو با يه تي شرت و شلوار راحتي عوض کردم...روسريمم هم دم دست گذاشتم که اگه مامور قطار کارمون داشت سرم کنم...فرشته هنوز درحال زير و رو کردن کيفش بود..گفتم:
-دنبال چي ميگردي؟؟؟
-يه چيزي که بخورم!
سرم رو به حالت تاسف تکون دادم و گفتم:
-تو کيف من ميوه هست! برو بردار
-باشه
-بذار برسيم بعد شروع کن به خوردن
فرشته درحالي که داشت کيفم رو زير و رو ميکرد گفت:
romangram.com | @romangraam