#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_34
-شکم که اينجور چيزا سرش نميشه...درضمن...حسابي گريه کردم ضعف کردم
-تو زيپ بالايي است...اهان..اره اونجا...
فرشته روي صندلي نشست و مشغول خوردن شد...با لبخند گفتم:
-خوش مزه ست؟
-بدجوووور
-يوقت به من تعارف نکنيا
-ميخواي بيا بخور...من تعارف معارف حاليم نيست
-بچه پررو
-خودتي!
خنديدم و از پنجره بيرون رو نگاه کردم...قطار سوتي کشيد و راه افتاد..
خنديدم و از پنجره بيرون رو نگاه کردم...قطار سوتي کشيد و راه افتاد..فرشته روي صندلي دراز کشيد و گفت:
-آخيـــــــــــش!...بالاخره داريم ميريم جبهه!
-اره..خداروشکر
-ميگم الهه..
-هوم؟
- به نظرت..
-ببخشيد..ملافه اوردم!
سايه مردي از پشت در شيشه اي کوپه مشخص بود...تا اومدم بلند شدم،فرشته مثل جت بلند شد و در رو باز کرد...تو اين فاصله منم روسريم رو سرم کردم..:
-بله؟
-ببخشيد گفــــ...
پسره سرش رو انداخت پايين و گفت:
-ملافه اوردم
romangram.com | @romangraam