#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_32
بابا چيزي نگفت..فقط با چشماي اشکي نگام کرد...نوبت به محمود رسيد..داداشم...داداش نازنينم...همه وجودم...محکم بغلش کردم...اصلا دوست نداشتم فکر کنم که شايد ديگه نتونم ببينمش...با بغضي که سر باز کرده بود گفتم:
-محمود؟
-جون دلم؟
-دلم برات تنگ ميشه!
-من بيشتر الهه!
-مراقب خودت و مامان و بابا باش!
-خيالت راحت باشه.!
از بغلش بيرون اومدم...محمود هم گريه کرده بود...اشک هامون رو پاک کرديم...محمود اروم گفت:
-قولت که يادت نرفته؟؟؟...سالم برگرد!
-چشم
محمود رو به جمع گفت:
-خب ديگه...وقتشه بريم!
براي اخرين بار مامان و بابا رو نگاه کردم...چقدر دلم براشون تنگ ميشه...محمود کيفم که توش وسايلم رو گذاشته بودم رو گرفت و توي ماشين گذاشت...از زير قران رد شدم و بوسه اي بهش زدم...براي همه دست تکون دادم و توي ماشين نشستم...ديگه طاقت نداشتم...محمود ماشين رو روشن کرد و با تک بوقي راه افتاد...از ايينه بغل نگاهشون ميکردم...مامان ظرف پر از اب رو پشت ماشين ريخت...چشم هامو بستم و سرم رو روي شيشه گذاشتم...خدايا خودت کمکم کن...جلوي خونه فرشته ايستاديم تا بياد...بعد از پنج دقيقه فرشته با شم هايي قرمز که نشونه گريه کردنش بود، سوار ماشين شد...
محمود ماشين رو روشن کرد و راه افتاد...هيچ کدوممون حرف نميزديم...جو خيلي سنگين بود..محمود که غرق تو رانندگيش بود...صداي فين فين کردن فرشته نشون ميداد که داره گريه ميکنه..ومن..منم هيچي...حس خيلي عجيبي دارم..اصلا نميشه توصيفش کرد...
يه چيزي تو مايه هاي دلشوره...کلافم...يعني همه مون کلافه ايم....از خونه ما تا راه اهن،حدودا سي دقيقه راه بود...سي دقيقه براي من اندازه سي سال طول کشيد...محمود ماشين رو پارک کرد و پياده شديم...کيف هامون رو از گاوصندوق ماشين در اورديم و راه افتاديم...رفتيم رو صندلي نشستيم...
هنوز زمان رفتنمون نبود...نگاهي به مردم کردم...بعضيا شاد...بعضيا مثل ما غمگين...محمود پوفي کرد و روبه من و فرشته گفت:
-مراقب باشيد..جبهه خطرناکه....هواي هم ديگه رو داشته باشيد...چيزي لازم نداريد؟
سرمون رو به علامت منفي تکون داديم...
-وقتي رسيديد مردي به اسم حاج مرادي مياد دنبالتون!...حواستون باشه...حاج مرادي..نه کس ديگه!
-باشه داداش
بعد از چند دقيقه،از بلند گو اعلام کردن که وقت رفتن ماست...انگار يه پارچ اب يخ رو سرم ريختن...با چشم هاي اشکي به محمود نگاه کردم...محمود هم بغض داشت...نتونستم خودمو کنترل کنم و پريدم بغلش...هق هق ميکردم...
محمود هم دست کمي از من نداشت..نميدونم چقدر گذشت و چند دقيقه بغل هم ديگه بوديم که صداي بغض دار فرشته مارو از اون حال خارج کرد:
romangram.com | @romangraam