#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_31


-خوب کاري ميکني!

محمود کش و قوسي به بدنش داد و رو به مامان گفت:

-خسته ام...ميرم دراز ميکشم!...ناهار اماده شد صدام کنيد!

-باشه پسرم...برو!

محمود سر مامان رو بوس کرد و رو به من چشمکي زد...لبخندي زدم...واي اگه من محمود رو نداشتم دق ميکردم...محمود از کنارم رد شد و به اتاقش رفت...با چشمم دنبالش ميکردم و زير لب قربون صدقه اش ميرفتم!

...محمود از کنارم رد شد و به اتاقش رفت...با چشمم دنبالش ميکردم و زير لب قربون صدقه اش ميرفتم!با صداي مامان سرم رو به طرفش برگردوندم:

-الهه...بلند شو بيا سيب زميني هارو سرخ کن!

-چشم!

*************************************************

-الهه...بدو ديگه!

-اومدم اومدم!

سريع روسريم رو سرم کردم و کيفم رو برداشتم...نگاهي به اتاقم انداختم...امروز داشتم مي رفتم...به ارزوم رسيدم...دارم ميرم جبهه...ولي بغض دارم...دلم براي مامان و بابا و به خصوص محمود خيلي تنگ ميشه...براي يه لحظه پشيمون شدم...فقط براي يه لحظه...باز دوباره صدا محمود بلند شد:

-الهه..مگه با تو نيستم! بيا ديگه

-اومدم بابا...اومدم

از اتاق اومدم بيرون...همه بودن...خاله نسترن و نيلوفر همراه شوهر هاشون و بچه هاشون...عمو علي با زن عمو و تک دخترش...خاله نسترنم از مامانم بزرگتره...شوهرش اقا سعيد...سه تا بچه به اسم هاي شايان،شهروز و شهره دارن...هر سه نفرشون ازدواج کرده بودن....خاله نيلوفرم از مامان کوچيکتر بود...اقا سيد مرتضي هم شوهرشه...سميه و زهرا هم دختراشونن که هردوشون تازه ازدواج کردن...عمو علي هم از بابا کوچيکتره...زنش مريم خانم...دخترش مبينا که دبيرستانيه....همه شون رو تک به تک بغل کردم و بوسيدم...مامان خيلي گريه ميکرد...انقدر منو محکم بغل کرد که کمرم درد گرفت...نميخواستم گريه کنم..چون اگه گريه ميکردم مامان خيلي ناراحت تر ميشد...در گوشش اروم گفتم:

-مامان جان...عزيزم...انقدر گريه نکن...زودي برميگردم...

مامان با هق هق جوابم رو داد:

-الهه..جان...من چه جو..جوري دوريتو تحــــ...تحمل کنم؟ها..ن؟؟؟؟

-زود ميام پيشت عزيزم...قول ميدم!

بابا بازوم رو گرفت و منو از تو بغل مامان بيرون اورد...بابا رو بغل کردم و گفتم:

-بابا جون...مراقبش باش...نذار زياد غصه بخوره!


romangram.com | @romangraam