#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_3


-تو هنوز ياد نگرفتي با دهن پر نبايد حرف بزني؟

فرشته چشم غره اي بهم رفت و به خوردنش ادامه داد...فقط تونستم تا نصف غذامو بخورم...بوي بيمارستان اشتهام رو کور ميکنه...من نميدونم فرشته چه طور انقدر با اشتها غذا ميخوره...به صندليم تکيه دادم و به مجروح ها نگاه کردم....خدايا پس کي اين جنگ لعنتي تموم ميشه...هفت سال و خورده اي بس نيست؟...خون مارو کردن تو شيشه به خدا...شبا از استرس خوابم نمي بره!...با صداي فرشته بهش نگا کردم:

-الهه نمي خوري؟

بهش نگا کردم و گفتم:

-چي؟

-غذاتو ميگم

-نه اشتها ندارم

-واااااا....چي چي اشتها ندارم...بده من ميخورم

قبل از اينکه کاري بکنم يا حرفي بزنم،ظرف غذامو طرف خودش کشيد و شروع به خوردن کرد....من و مريم با تعجب بهم نگا کرديم...گفتم:

-فرشته؟

-هوم؟؟؟؟؟؟؟

-تو الان واقعا جا داري که غذاي منو هم ميخوري؟

-اره بابا....تازه گشنه ام هم هست!

-چه خبره!...خير سرت دختري!...چقدر ميخوري؟

-خو چيکار کنم گشنمه!

مريم رو به من گفت:

-الهه چيکاري داري بذار بخوره!

-من کاريش ندارم ولي تازگيا خيلي ميخوره...چاق هم شده!

فرشته يهو برگشت طرف من و گفت:

-من چاق شدم؟

-اره چاق شدي!


romangram.com | @romangraam