#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_2
-خب چيشد که اينطوري شدي؟
-با..با مامانم رفته بوديم بازار که يه دفعه بازار منفجر شد....به منم نميدونم چي خورد که اينطوري شدم....آي اروم!
-باشه عزيزم...خب تموم شد
روبه مادرش گفتم:
-يه سرم خون بهش بزنن، ميتونيد ببريش
تذکرات لازم رو بهش داد...درحالي که چادرش رو درست ميکرد گفت:
-خير از جوونيت ببيني!
-مرسي...با اجازه
اينو گفتم و از اتاق خارج شدم...
...شيفت من از ظهر تا دوازده شب بود...من و فرشته شيفت هامون يکي بود....هميشه محمود مارو مي برد و مي اورد...نگاهي به ساعت انداختم...اوفف ساعت ده بود...فرشته رو ديدم که طرف من مي اومد....لبخندي بهش زدم و گفتم:
-خسته نباشي!
-توام خسته نباشي....آخ کمرم داره ميشکنه از بس دولا شدم!
-اره...کمر منم درد ميکنه!
-شام خوردي؟
-نه...تو چي؟
-نه بابا دارم از گشنگي ميميرم!
-پس بريم يه چيزي بخوريم...
راه افتاديم و از تو کيفمون شاممون رو در اورديم و و صندلي نشستيم و خورديم....بعد چند دقيقه،مريم،دوستمون هم به ما ملحق شد...مريم گفت:
-واي...امروز حسابي مجروح داشتيم...خيلي خسته شدم
فرشته درحالي که دهنش پر بود گفت:
-اره والا
-خنده ام گرفت...با خنده گفتم:
romangram.com | @romangraam