#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_27
-سلام!
مامان و بابا هم زير لب چيزي مثل سلام گفتن...حالم گرفته شد...کنار محمود نشستم...مامان برامون چايي ريخت و جلومون گذاشت...مشغول خوردن بوديم که بابا بي مقدمه گفت:
-کي ميريد؟
لقمه تو گلوم گير کرد...با چايي فرو فرستادمش...کمي مکث کردم و گفتم:
-هروقت کارامون درست بشه ميريم..!
-محمود؟
-بله بابا؟
-امروز ميري دنبال کاراي الهه!
با حيرت نگاهش کردم...واي خدا...باورم نميشه!...محمود سرش رو تکون داد و گفت:
-چشم!
-امروز نيا مغازه...کاراي الهه رو راه بنداز!
-چشم!
-ممنون خانم!
اينو به مامانم گفت و بلند شد رفت...من و مامان ساکت نشسته بوديم...من شاد و مامان ناراحت...آخي فداش شم...محمود هم صبحونه اش رو خورد و رفت بيرون...منم ظرفا رو جمع کردم و شستم...تو هال نشستم و تلوزيون نگاه کردم...صداي تلفن خونه به صدا در اومد...مامان از تو اشپز خونه داد زد:
-الهه...بردار ببين کيه؟
-باشه
تلفن رو برداشتم و گفتم:
-الو؟بفرماييد
-سلام الهه جان
نرگس خانم همسايه ديوار به ديوارمون بود...با خوش رويي گفتم:
-سلام نرگس خانم...خوبيد؟
romangram.com | @romangraam