#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_26

-...

-مامان جون؟

-...

مامان جونم؟ حرف نميزني؟ قهري؟

-قهر نباشم؟

با غم گفتم:

-مامان ...عزيز دلم...به خدا چيزيم نميشه!...باور کن!

حتي خودمم ميدونستم هيچ تضميني وجود نداره که سالم برگردم،چه برسه مامان ولي با اين حرفا حداقل ارومش ميکردم:

-اگه قرار بود اتفاقي برام بيفته که نمي رفتم...من که نميرم بجنگم...فقط ميرم به مجروح ها کمک کنم!

مامان صورتش رو به طرفم برگردوند...عزيز دلم چشم هاش اشکي بود...بغلش کردم و با بغض گفتم:

-گريه نکنه...گريه کني منم گريه ميکنما!

-اخه چه جوري غم دوريت رو تحمل کنم؟هان؟...الهه..نرو!

-مامان چيزيم نميشه! قول ميدم!

-کي اين فکر رو توي سرت انداخت؟هان؟...فرشته؟اره؟

-نه به خدا...فکر خودم بود...من تازه فرشته رو مجبور کردم که بياد!

-فکراتم مثل خودتن!

-دستت درد نکنه مامان!

چشم غره اي بهم رفت و روش رو برگردوند...دوباره گونه اش رو بوسيدم و به اتاقم رفتم...خداروشکر مامان باهام اشتي کرد...همين که باهام حرف زد يه دنيا مي ارزه!...فقط بابا...خجالت ميکشم توروش نگاه کنم!..صبح با انرژي از خواب بيدار شدم...

سريع رفتم دست شويي و دست و صورتم رو با اب حوض شستم...اب خنک حوض حس خيلي خوبي بهم داد...مخصوصا وقتي که سوزمي اومد و به صورت خيسم ميخورد... باعث ميشد صورتم خنک بشه...نفس عميقي کشيدم..اواخر شهريور بود..هوا سوز داشت...منم يه پيراهن نخي تنم بود...دوباره سوز اومد که باعث شد مو هاي تنم از سرما سيخ بشن...سريع از جام بلند شدم و رفتم تو خونه...

وقتي در خونه رو باز کردم، گرماي دلنشيني به صورتم خورد که باعث شد لبخند بزنم...امروز روز خوبيه...مطمئنم!...مامان مشغول چايي دم کردن بود...بابا و محمود هم داشتن صبحونه ميخوردن...با انرژي گفتم:

-ســــــــلام!

محمود درحالي که دهنش پر بود گفت:

romangram.com | @romangraam