#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_24

-ايشالا...

-مادر من...

-من خودم شيش تا بچه دارم...بچه اضافه نميخوام

کفري شده بودم...اه...نميذاشت ادم حرف بزنه...هي ميپريد وسط حرفم...با حرص گفتم:

-پس ميشه بگيد من چي صداتون کنم؟

-خانم رسولي

با حرص ادامه دادم:

-خانم رســــــــــــــولي...اين دارو ها طول ميکشه تا اثر کنن!درضمن...بيماري شما قويه...ويروس هاش قوي هستن...خب حق بديد که طول درمانتون زياد بشه!

-يعني چي؟...قديم دوسه تا جوشونده ميخورديم سريع خوب ميشديم...الان که نسبت به قديم علم پيشرفت کرده پس چرا اين دارو ها حتي به اندازه اون جوشونده ها هم عمل نميکنن؟

اصلا حوصله جر و بحث با اين خانم رو نداشتم...کلافه سرم رو به طرف در اتاق گرفتم که همون لحظه خانم محمدي،يکي از پرستاراي بخش از جلوي اتاق داشت رد ميشد...سريع صداش زدم:

-خانم محمدي؟

-جانم؟

خانم محمدي وارد اتاق شد و کنارم وايساد...با لبخند گفتم:

-عزيزم من وضعيت خانم رسولي رو چک کردم..دارو هاي جديد هم براش نوشتم...يکي دوتا رو الان بايد بخوره...بي زحمت بهش بده!

اينو گفتم و سريع از اتاق خارج شدم...رفتم ايستگاه پرستاري... يکي از پرستار ها داشت چايي با شکلات ميخورد...براي خودمم چايي ريختم و منم با شکلات خوردم...شکلات و چايي باعث شد کمي از اون حالت کسلي در بيام...بعد از خوردن چايي از جام بلند شدم تا به بقيه بيمارا سر بزنم...وضعيت حسين کوچولو بازم تغييري نکرده بود...اکرم خانم اب شده بود تو اين چند وقت...مرگ يکي از بچه هاش و تو کما بودن يکي ديگه از بچه هاش،اکرم خانم رو شکسته تر کرده بود!...دلم به حالش ميسوخت...ايشالا که حسين به هوش مياد...با هزار جور بد بختي شيفت تموم شد...با استرس زياد سوار ماشين محمود شديم و به سمت خونه راه افتاديم...وارد خونه شديم...هنوز تو حياط بوديم...قبل از اينکه وارد خونه بشيم گفتم:

-چيشد؟...به نتيجه اي رسيدي؟

محمود سرش رو به علامت منفي تکون داد..آهي کشيدم...وارد خونه شديم...سلام ارومي به مامان و بابا که با خشم نگاهم ميکردن کردم و وارد اتاقم شدم...ديگه از اتاق بيرون نرفتم...ميرفتم که چي بشه؟...بازم يه دعواي ديگه راه بندازم و اعصاب هممون رو خورد کنم؟....حداقل منو نمي بينن و اين بهتره براي هممون...تو جام دراز کشيدم و با بغضي که سعي ميکردم نترکه خوابيدم...

يه هفته گذشته...وضعيت خونه کمي اروم تر شده...محمود خيلي با مامان و بابا تو اين مدت حرف زده...کم کم دارن نرم ميشن....بابا انگاري راضي شده...فقط مامان مونده که اونم به اميد خدا راضي ميشه... با دستي که روي شونه ام قرار گرفت از فکر در اومدم...فرشته بود...لبخندي زدم و گفتم:

-جانم فرشته؟

-کجايي خانم؟ دوساعته دارم صدات ميکنم!

-تو فکر بودم؟

-عه؟؟؟؟...شما فکرم ميکني و من خبر نداشتم؟

romangram.com | @romangraam