#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_23


-حالا بگو چي بپزم؟

-من چه ميدونم...يه چيزي بپز...

روي صندلي ميز ناهار خوري نشستم و گفتم:

-بگو ديگه...چي دلت ميخواد؟

محمود هم مثل من روي صندلي نشست و دستش رو به حالت تفکر زير چونه اش گذاشت...بعد چند ثانيه گفت:

-مممم...نميدونم..سبزي پلو...قرمه سبزي...لوبيا پلو..

-نه غذاي پلويي نه...ديروقته...يه چيزي بگو زود اماده بشه!

-.کشک بادمجون...ميرزا قاسمي...کتلت...اهان...کتلت درست کن!

-بذار ببينم وسايلش رو داريم...

بلند شدم و نگاهي انداختم...وسايلش رو داشتيم...شروع کردم به درست کردن کتلت...بعد از اماده شدن کتلت،مامان و محمود رو صدا کردم که بيان ناهار...مامان با اخم و تخم اومد سر ميز....بعد از ناهار...دوباره ظرف هارو شستم و براي خودم توي ظرفم کتلت براي شامم گذاشتم...ديرم شده بود...سريع لباس هامو پوشيدم و از اتاق خارج شدم...محمود جلوي تلوزيون با لباس خونگي نشسته بود...با حرص گفتم:

-محمود بلند شو ...ديرم شده!

محمود با اکراه بلند شد و به اتاقش رفت...مامان تو اشپز خونه بود...رفتم اشپز خونه و از پشت گونه اش رو بوسيدم...اروم گفتم:

-از دستم ناراحت نباش!...به خدا تصميمم عاقلانه ست

حرفي نزد واين يعني بدجور ازم دلگيره که اشتي نکرد...با ناراحتي از تو اشپز خونه خارج شدم....با محمود از خونه بيرون اومديم...فرشته رو هم سوار کرديم و به سمت بيمارستان راه افتاديم...

از محمود خداحافظي کرديم و وارد بيمارستان شديم...موقع رسيدگي به بيمارا اصلا حواسم سر جاش نبود...ذهنم درگير مامان و بابا بود...خدا کنه محمود بتونه راضييشون کنه...اتاق 134 بودم...يه پير زن بود که آنفلانزا گرفته بود...ماشالا از اين غر غرو ها هم بود...يه ريز غر ميزد:

-اه..من خسته شدم...چرا هيچ کس به داد من نميرسه؟...درد دارم...انقدر بدن منو با سوزن سوراخ نکنيد...اين شربت و قرصا چين هي ميديد به من؟...اصلا اينا چين؟...همش ميگيد خوب ميشي خوب ميشي...ولي کو؟؟؟؟...پس چرا تا الان خوب نشدم؟

با لحني که سعي ميکردم اروم باشه گفتم:

-حاج خانم..

پريد وسط حرفم و گفت:

-من هنوز خانه خدا نرفتم...

-ايشالا قسمت ميشه ميريد


romangram.com | @romangraam