#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_22

با دستمال اشک هامو پاک کردم...هنوز صدا دادوبيدادشون مي اومد...بعد نيم ساعت صداي کوبيدن در حياط اومد...حتما بابا رفته بود...از اتاقم اومدم بيرون...مامان و محمود تو هال بودن...کنار محمود نشستم...اروم گفتم :

-چيشد؟

-بعدا حرف ميزنيم

-باشه...

مامان هنوز گريه ميکرد...اصلا به من نگاه نميکرد...هميشه وقتي از کسي ناراحت ميشد،نه نگاهش ميکرد و نه باهاش حرف ميزد...براي اينکه از دل مامان در بيارم به اشپز خونه رفتم ...ظرفاي صبحونه رو شستم...از همون جا داد زدم:

-براي ناهار چي درست کنم؟

صدايي از محمود و مامان در نيومد...دلم گرفت ولي با پررويي سوالمو تکرار کردم:

-ميگم براي ناهار چي بپزم؟

صداي مامان رو شنيدم که با حرص گفت:

-کوفت بپز!

بعد به سرعت به اتاقش رفت و در اتاق رو مثل بابا کوبيد...زن و شوهر انگاري علاقه زيادي دارن در هارو بشکونن...خنده ريزي کردم که با صداي محمود جمع شد:

-بله! بايدم به اوضاعي که بوجود اوردي بخندي!

-ناهار چي بپزم؟

-درد بپزي!

-عه! محمود...بي ادب نشو ديگه!

-الهه چطور انقدر خونسردي؟

از حالت شوخ در اومدم و جدي گفتم:

-خونسرد نيستم...دارم سعي ميکنم به قول تو کمي اوضاع رو اروم تر کنم!

-هه!...مثلا الان اروم شده؟

کلافه گفتم:

-محمود بس کن!...به اندازه کافي اعصابم خورد هست!

-باشه بابا...هرکاري دوست داري بکن!

romangram.com | @romangraam