#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_21


-امشب بهتره زياد دور و ورشون نپلکي...بدجور از دستت قاطي ان!...من سعي خودم رو ميکنم تو اين چند روز...اميدوارم جواب بده!

ديگه چيزي نگفتيم...وارد خونه شديم...سريع سلام کردم و رفتم تو اتاقم...حتي وقتي مامان صدام کرد جوابشو ندادم که فکر کنه خوابم...بعد از يه ساعت خوابيدم...صبح با صداي داد و بيداد بابا از خواب بيدار شدم:

-چي ميگي محمود؟...اون دختره عقلشو از دست داده تو ديگه چرا؟ توام عقلتو از دست دادي؟ اين چه حرفيه که ميزني؟

صداي محمود اروم تر از بابا بود:

-پدر من...اين ارزوي الهه ست...ميدونم براتون سخته ولي جايي نميره که...اون که نميخواد بجنگه! فقط ميره به رزمنده ها کمک کنه...هيچ خطري تهديدش نميکنه!

مامان که معلوم بود داره گريه ميکنه گفت:

-تو از کجا ميدوني محمود؟...چطور توقع داري دخترم...تاج سرم رو بفرستم جبهه؟ ها؟...چطور توقع داري خيالم راحت باشه؟...محمود من نميذارم! من نميذارم دخترم پر پر شه!

-مامان! چرا شلوغش ميکني؟...کسي قرار نيست پرپر شه!...الهه صحيح و سالم ميره و برميگرده!

ناخواگاه به طرف در کشيده شدم...از اتاقم بيرون رفتم و تو درگاه اشپز خونه وايسادم...بابا داشت حرف ميزد که با ديدن من حرفشو قطع کرد و با عصبانيت به من نگاه کرد...يه دفعه منفجر شد:

-دختره ي خير سر...براي خودت تصميم ميگيري؟ ما اينجا ادم نيستيم؟

محمود طرف بابا رفت و گفت:

-بابا اروم باش!

بعد رو به من گفت:

-برو تو اتاقت!

ولي بابا ول کن نبود:

-ميخواي ابروي منو ببري؟ اررره؟؟؟؟؟؟...ميخواي مردم بهم بگن به جاي و تو و پسرت دخترت...ناموست رو فرستادي ميدون جنگ؟؟؟...ميخواي ديگران فکر کنن بي غيرتم که بفرستمت بين يه مشت مرد؟

با گريه گفتم:

-بابا...شما دارين اشتبــــ...

با دادي که محمود زد حرفم قطع شد:

-مگه نميگم برو تو اتاقت؟

ديگه واينستادم و به اتاقم رفتم....


romangram.com | @romangraam