#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_20

سرم رو انداختم پايين و گفتم:

-اره داداش

-باشه...برگشتم خونه حرف ميزنم!

اين و گفت و جلوي بيمارستان نگه داشت....خداحافظي کرديم و من و فرشته وارد بيمارستان شديم...

داشتيم روپوشمون رو ميپوشيديم که فرشته فت:

-الهه؟

-بله؟

-چرا انقدر پريشوني؟

-استرس دارم فرشته! اگه مامان و بابا قبول نکنن چي؟

-ايشالا که قبول ميکنن...به دلت بد راه نده!

-خداکنه محمود بتونه راضيشون کنه!

-والا من به اون سيب زميني اميدي ندارم!

چشم غره اي بهش رفتم که نيشش تا بنا گوش وا شد...رفتم به اتاقي که حسين توش بستري بود...بازم تغييري تو وضعيتش ايجاد نشده بود...حسن مرخص شده بود...خاله حسن ازش تو خونه مراقبت ميکرد چون اکرم خانم هرروز اينجاست....ايشالا که خوب ميشه...تا خود شب نفهميدم چطور گذشت...همش خودمو با بيمارا مشغول ميکردم تا فکرم پيش مامان و بابا نره...بالاخره ساعت 12 شد و شيفت منم تموم شد...با رشته از بيمارستان خارج شديم...چيزي از قيافه محمود نفهميدم....مثل هميشه بود...تو راه حرفي نزديم...بعد از اينکه فرشته رو رسونديم رو به محمود گفتم:

-خب؟چي شد؟

محمود کلافه دستي به موهاش که بلنديش نزديک به گردنش بود کشيد و گفت:

-راستش...تا همين يک ساعت پيش داشتم باهاشون سر و کله ميزدم!

-خب؟ نتيجه اش؟

-نميدونم والا...مامان که مخالف صدرصده...بابا هم ..خيلي عصبانيه!

با ناراحتي گفتم:

-يعني اميدي نيست؟

-نميدونم...الهه...اين کار يکي دوشب نيست...وقت ميبره تا قبول کنن!

-براي من زمانش زياد مهم نيست! فقط قبول کنن!

romangram.com | @romangraam