#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_17


-راستش اين تصميميه که من و فرشته باهم گرفتيم!

-که باهم بريد خواستگاري عشق هاتون؟

با عصبانيت نگاش کردم...خنده ارومي کرد و گفت:

-به خدا اين اخريش بود...

-مسخره!

-خب ادامه اش؟

-اينکه بريم...

-بريد کجا؟

دستاي محمود رو گرفتم و گفتم:

-محمود قول ميدي منطقي فکر کني؟

-اره عزيزم...

-يه سوال...تو دوست داري به رزمنده ها کمک کني؟

-خب اره...

-خب ماهم دوست داريم

محمود سکوت کرد...چشم هاشو ريز کرد و پرسيد:

-منظورت چيه دقيقا الهه؟

-ما ميخوايم بريم جبهه!

محمود چشم هاش گرد شد و با عصبانيت گفت:

-چــــــــــــــــــــــي؟ کجا

دستم رو روي دهنش گذاشتم و گفتم:

-هيس! اروم...دوست داي مامان اينا رو بيدار کني؟


romangram.com | @romangraam