#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_15
-معلومه که درست ميگم
-حرص نخورد پوستت خراب ميشه
فرشته با حرص و عصبانيت گفت:
-محمود من اعصاب ندارماااااااااا......انقدر با من کل کل نکن!
-چشم چشم!
فرشته به صندلي ماشين تکيه داد و چشم هاشو بست....من و محمود نگاهي بهم ديگه کرديم و ارو خنديديم...فرشته هروقت زيادي خسته باشه عصباني ميشه...مخصوصا که محمود با اينکه از اين موضوع خبر داره بازم عصبانيش ميکنه....فرشته رو رسونديم و رفتيم خونه.... قبل از اينکه وارد خونه بشيم گفتم:
-محمود؟
-بله؟
-امشب نخواب...کارت دارم
-خير باشه...چيکار داري؟
-مي فهمي...فقط نخوابيا
-باشه
باهم وارد خونه شديم....
مامان طبق معمول تو اشپز خونه بود...بابا هم جلو ي تلوزيون دراز کشيده بود...سلامي کردم و به اتاقم رفتم تا لباس هامو عوض کنم...مامان داشت شام رو اماده ميکرد..با تعجب گفتم:
-مگه شما شام نخورديد؟
-نه مامان جان...منتظر تو و بابات بوديم؟
-بابا تا اين وقت شب مغازه بود؟
-اراه مامان جان
-چرا؟
-کار داشت....حساب و کتاب ميکرد
-اهان
romangram.com | @romangraam