#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_14

-من گشنمه

-خب برو غذاتو بخورد

-نميشه

-چرا؟

-بدون تو غذا حال نميده

نگاهي بهش کردم و گفتم:

-فرشته برو ميام...فعلا دوسه تا بيمار ديگه موندن که بهشون سر نزدم

-بعد شام ميري

دستامو توي جيب روپوشم کردم و گفتم:

-برو ميام

-من بدون تو نميرم

اينو گفت و دست منو کشيد...اي خدا من از دست اين دختر و خل و چل بازياش چيکار کنم...ظرف غذام رو برداشتم و کنارش روي ميز نشستم...مريم و دوتا از پرستارا هم کنار ما نشسته بودن...با حرص گفتم:

-الان که منو از کارم انداختي راحت غذا ميخوري؟

فرشته درحالي که لقمه اش رو دو لپي ميخورد گفت:

-اره بابا...پس چي! اصلا امشب شامم خيلي خوش مزه تر شده به لطف تو

-رو که نيست سنگ پا قزوينه!

فرشته ابرو هاشو به حالت شيطوني انداخت بالا...چشم غره اي بهش رفتم و شامم رو خوردم....وسطاي غذامون بوديم که صداي انفجار اومد...اي بابا من که چشمم شور نبود...هياهويي تو بيمارستان راه افتاد....بيمارا ترسيده بودن...بعد 10 دقيقه بيمارستان پر شد از مجروح...5 نفر فوت کردن و 12 نفر هم به شدت مجروح شده بودن...تا ساعت 1 شب داشتيم به مجروح ها کمک ميکرديم....وقتي سوار ماشين محمود شده دوا رفتيم...محمود خنده اي کرد و گفت:

-مگه کوه کنديد که اينطور ولو شديد؟

فرشته با حرص گفت:

-اي کاش کوه ميکنديم...تو اگه جاي ما بودي با اون وضعيت مجروح ها صدرصد شهيد ها مي پيوستي!

محمود که داشت خنده اش رو کنترل ميکرد گفت:

-چشم شما درست ميگيد

romangram.com | @romangraam