#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_13


فرشته لبخند شيطوني زد و گفت:

-ميخواي من با محمــــــــــــــــــود جون حرف بزنم؟

محمود جون رو با حالت خاصي و کش دار گفت...با خنده گفتم:

-خيلي روت زياده به خدا....نخير لازم نکرده!

-چرا عزيزم؟....من باهاش بحرفم حله ها

-لازم نکرده!

-ايش! از خداتم باشه داداشت بياد منو بگيره!

با چشم هاي گرد شده نگاش کردم...گفت:

-هااان؟ چيه؟ خوشگل نديدي؟

-فرشته جدي که نگفتي؟

فرشته خيلي جدي گفت:

-چرا اتفاقا خيلي جدي گفتم...

من همونطور با چشم هاي گرد شده نگاش کردم...يهو زد زير خنده و گفت:

-نگاه کن ترو خدا قيافشووو....نترس بابا شوخي کردم!.....مگه قحطي شوهر اومده که با داداش زشت تر از خودت بخوام ازدواج کنم؟

-خيلي ام دلت بخواد! داداشم به اين ماهي!

-فعلا که دلم نميخواد!

-بيا بريم...تو ادم نميشي!

-معلومه که من ادم نيستم...من فرشته ام! حتي اسمم هم فرشته ست!

سري به نشونه تاسف تکون دادم و همراه فرشته از اتاق خارج شديم...

.... تا زمان شام رفتم به بيمارا سر زدم...خداروشکر تو اين دوسه روز تعداد مجروحين کمتر شده بود....داشتم اتاق 217 رو معاينه ميکردم که فرشته ظرف غذا بدست اومد توي اتاق...درحالي که داشتم وضعيت بيمار رو ياد داشت ميکردم گفتم:

-چي ميخواي فرشته؟


romangram.com | @romangraam