#اسیری_با_طعم_عشق
#اسیری_با_طعم_عشق_پارت_12

-راجب چي؟

-اي بابا خوبه دوسه روز پيش بهت گفتم راجب جبهه فکر کني...چقدر زود الزايمر گرفتي عزيزم!

-کوفت !!!!!خودت الزايمر گرفتي...اره فکرامو کردم..

-خب؟ نتيجه؟

-من موافقم

-خوبه!

-ولي گفته باشما....من اونجا چيزيم بشه کله تو رو ميکنم

-به من چه؟ خودت اونجا حواست به خودت باشه....من حواسم به خودم باشه هنر کردم

-کلي گفتم حواست باشه....مامانم منو به تو ميسپاره

-مگه مامانت ميدونه؟

-پس چي؟....من تا با سميه جون مشورت نکنم و راضيش نکنم که نمگيم موافقم!

-افرين! افرين!

-بعله ما اينجوريم!

-بالاخره يه جا مغزت فندوقت به کار افتاد!

-الههههههههههههههههههههه!

-خيلي خب حالا...جيغ نزن سرم رفت!

-حقته!

-ولي من هنوز حرفي به خانوادم نزدم!

-زرشک.!!...پس تا الان چيکار ميکردي؟

-امشب باهاشون حرف ميزنم...

-ميگم اول به محمود بگو...اون ميدونم چه طور مامان و بابات رو راضي کنه!

-اره فکر خوبيه البته درصورتي که محمود موافقت کرده باشه که بعيد ميدونم! راضي کردن محمود از مامان و بابا سخت تره!

romangram.com | @romangraam