#اسیر_پارت_8
سرمو بلند کردم. دیدم همون غول تشنه. با یه اخم رو پیشونیش که آدمو می ترسوند. درو بستم و بهش تکیه دادم. حال و هوام یه جوری بود؛ انگار یه جایی هستم که خیلی غریبم. با صدای آرش که انگار نزدیکم بود به خودم اومدم. گفت:
- بیا تو آشپزخونه.
رفتم همون سمتی که صدای آرش می اومد. دیدم یه زن اون جاست. آشپزخونه ی خیلی بزرگی بود. با اشاره ی زن به طرف دری که رو به بیرون بود رفتم. دیدم آرش با یه بلوز سفید و شلوارک همون رنگ با عینک دودی پشت میز نشسته و با لپ تاپش ور می ره. منو که دید گفت:
- سلام جوجوی من. ظهر به خیر. خوب خوابیدی؟
نگاهش کردم. دستشو دراز کرد و گفت:
- بیا بشین.
نگامو ازش گرفتم و رو یه صندلی دورتر از آرش نشستم.
- چرا حرف نمی زنی؟ هر کی جای تو بود با این همه خواب الان بشاش بشاش بود.
بازم هیچی نگفتم. انگار می دونست جوابشو نمیدم. بعد با زبان انگلیسی گفت:
- براش صبحونه بیارین.
شاخکام فعال شد. چرا این جوری صحبت کرد؟ چرا انگلیسی حرف زد؟ نکنه؟ نکنه؟
- چیه؟ چرا این جوری نگام می کنی؟ سورپرایز نشدی؟
دوباره مات نگاش کردم. خندید و گفت:
- چرا این جوری می کنی؟ درست فکر کردی.
و با یه لبخند دیگه ادامه داد:
- ما تو ایران نیستیم.
ناخودآگاه قطره ی اشکی از گونم سر خورد. دویدم طرفش. اونم به خاطر عکس العملم بلند شد. رو به روش ایستادم و با چشم های خیسم زل زدم بهش. با صدای بلند داد زدم:
- خیلی پستی. خیلی نامردی. دیگه چی از جونم می خوای؟ چرا این قدر عذابم می دی؟
با صدای بلند گریه می کردم.
romangram.com | @romangram_com