#اسیر_پارت_7
بهار - به یه شرط که عصری با هم بریم بیرون.
من به خاطر این که بیشتر از این دلخور نشه موافقت کردم. بعد از ناهار یه چرت خوابیدم و وقتی بلند شدم یه دوش گرفتم. شلوار جین سفیدمو با یه مانتو آبی خوش رنگ پوشیدم. شال سفیدمو سرم کردم. آرایشمم فقط رژ لب و رژگونه بود. قبل از رفتنم به آرشم زنگ زدم که تا شب با بهارم. اونم گفت مواظب خودت باش، منم یه کار مهم دارم وگرنه میومدم. باهاش خداحافظی کردم و با ماشین خودم که یه i30 آلبالویی بود رفتم دنبال بهار. اونو که سوار کردم بهش گفتم بره تو مرکز خرید تا ماشینو پارک کنم. اونم رفت. وقتی ماشینو پارک کردم یه آن ماشین آرشو دیدم. می خواستم دستمو براش تکون بدم که متوجم بشه، دیدم یه دختر خوشگل کنار دستشه و دارن می خندن و دستم تو هوا خشک موند.
دلم سوخت. به معنای حقیقی شکستم. بماند اون روز چه بلایی سرم اومد. از فکر بیرون اومدم و رفتم زیر پتو. اصلا حوصله نداشتم. فقط دلم می خواست هر چه زودتر از این جا برم و برگردم خونمون. دلم برای مامان بابا و مخصوصا برای سامان تنگ شده. دوباره اشکام درمیان. هق هقم بلند می شه. کاشکی به پدرم می گفتم بهتر از این موقعیتی که توش هستم. پلکامو می بندم. سعی می کنم دیگه به هیچی فکر نکنم. دلم می خواد وقتی از خواب بیدار میشم تو اتاق خودم باشم و به خواب می رم.
بیدار شدم. دیدم چراغ خواب اتاق روشنه. حدس زدنش سخت نیست. معلومه کار کیه. شب شده. نگاه به ساعت میندازم. ساعت نزدیک سه صبحه. یعنی من این قدر خوابیدم؟ رو میز آرایش یه سینی که توش یه لیوان شیر با یه برش کیکه تو ظرف سر بسته است. می شینم رو تخت و شیرو با کیک می خورم. سینی رو سر جاش می ذارم و به طرف پنجره می رم. بیرون خیلی تاریکه. فقط روشنایی کمی از پایین معلومه که اونم مال تو حیاطه.
دوباره می شینم رو تخت. سردم شده. پتو رو می کشم رو خودم و دراز می کشم. با این همه خوابی که من داشتم حالا حالاها بیدارم. دوباره فکرم میره پی آرش. چرا منو این جا نگه داشته؟ می خواد باهام چی کار کنه؟ چرا منو برنمی گردونه تهران؟ مگه چی کارش کردم؟ من طلبکارم یا اون؟ کاشکی یه تلفن بود تا به پدرم زنگ می زدم. نمی دونم وسایلم کجان. حداقل باید موبایلمو پیدا می کردم. با باز شدن در نگام به آرش می افته. با یه لبخند وارد اتاق می شه. یه دفعه از جام نیم خیز شدم و تکیه دادم به پشتی تختخواب. بهش گفتم:
- این موقع شب این جا چی کار می کنی؟
نگام کرد و جای لبخندشو به پوزخند داد. گفت:
- اومد ببینم همسرم چی کار می کنه؟ اگه بدت میاد برم.
منم مثل خودش پوزخند زدم و گفتم:
- نه، ترجیح می دم اصلا ریختتو نبینم.
یه حس سستی تنم رو گرفت. انگار می خواستم بیهوش بشم. از پشتی سر خوردم و دراز کشیدم. من که تازه از خواب بیدار شده بودم! چرا دوباره خوابم میاد؟ به آرش نگاه کردم. دیدم یه لبخند رو لباشه. اومد رو تختخواب و منو کشید طرف خودش. حس مقابله نداشتم. موهامو نوازش کرد و گونمو بوسید. آروم مثل یه لالایی کنار گوشم گفت:
- بخواب. من این جا کنارتم. فردا روزیه که سورپرایز می شی.
همون طور که موهامو نوازش می کرد خوابم گرفت. نفهمیدم چی شد که پلکام رو هم افتاد و دوباره بی خبر از همه جا شدم و سیاهی مطلق.
دارم می دوم. یکی هم پشت سرمه. تند تند می دوم ولی فایده نداره. متوجه شدم شکمم بزرگ شده. برجستگی شکمم مثل زن های حامله می مونه. یه آن دردی تموم وجودمو می گیره. یه آخ بلند می کشم و رو زمین خم می شم. یه دستی از پشت منو گرفت و گفت:
- دیگه نمی تونی در بری.
دوباره درد بدی تو شکمم پیچید. با صدای بلند جیغ زدم. حس سوزشی تو صورتم باعث شد ثانیه ای چشمامو باز کنم. پلکام خیلی سنگین بودن. نمی تونستم چشمامو راحت باز کنم. خیلی منگ بودم. واقعا انگار خیلی دویده بودم. دلم آب می خواست. همراه ناله گفتم:
- آب.
بعد از چند ثانیه حس خنکی تموم وجودمو گرفت. بازم می خواستم چشمامو باز کنم. نتونستم. انگار کوه کنده بودم. یکی دست تو موهام کرد و نوازششون کرد. احساس آرامش کردم. همین باعث شد دوباره به خواب برم.
به خودم تکونی دادم. آروم چشمامو باز کردم. یه کششی به بدنم دادم و بلند شدم. ولی مات اطرافم شدم. هنگ کردم. این جا کجاست؟ من کجا بودم؟ انگار خواب می دیدم. یه نیشگون از خودم گرفتم. نه فهمیدم خواب نیست. توی یه اتاق بزرگ تماما سفید با وسایل سفید بودم. من چه جوری اومدم این جا؟
یاد دیشب افتادم. خوردن شیر و کیک، اومدن آرش به اتاقم و... بعدش چی شد؟ نمی دونم. نکنه؟ نه بابا چه قدر ذهن من منحرفه. بلند شدم و به طرف در رفتم. در کمال ناباوری در باز بود. آروم سرمو بیرون بردم. یه راهروی بزرگ بود با چند تا در دیگه که فکر کنم همشون اتاق بودن. یواشکی رفتم بیرون. آروم آروم رفتم. نکنه منو ببینن دوباره حبسم کنن؟ به انتهای راهرو رسیدم. دیدم پله های مارپیچ جلوی منن. فکر کنم خونه دوبلکس بود. البته خونه نه، کاخ. آروم از پله ها رفتم پایین. به یه نشیمن بزرگ با چندین دست مبل کاناپه راحتی و میز ناهار خوری رسیدم. یه طرف دیگه ی نشیمن هم سیستم تصویری پیشرفته بود. انگار هیچ کس تو خونه نبود. به خاطر همین تند دنبال در ورودی خونه گشتم. پیداش کردم. آروم دستگیرشو پایین کشیدم. دیدم بازه ولی همین که خواستم برم بیرون دیدم یه چیز سیاه جلوم دراومد.
romangram.com | @romangram_com