#اسیر_پارت_6





همین که خواست دوباره منو ببوسه با یه کلمه ی نه سرش رو بلند کرد و به چشمام نگاه کرد. دستشو آروم رو گونم گذاشت. کنار چشمامو پاک کرد. اشک من بود. من گریه کرده بودم. با صدای آرش به خودم اومدم و به چشماش نگاه کردم. گفت:





- یعنی اینقده با من بودن برات سخته؟ هان؟





منتظر نگام می کرد. خواستم جوابشو بدم که انگشت اشارشو رو لبام گذاشت و گفت:





- فقط یه کلام، آره یا نه؟





همون جور منتظر جوابم بود. نمی دونم چی شد که گفتم:





- آره.





مات نگام کرد. بعد چند لحظه با ناباوری از روی تختخواب بلند شد و دو تا دستاشو محکم تو موهای سرش کشید. نفسشو محکم بیرون داد. دوباره نگام کرد و قبل از رفتن به بیرون گفت:





- خودت خواستی.





و رفت. وقتی رفت پاهامو تو دلم جمع کردم. هق هقم بلند شد. گریه می کردم. «چرا سرنوشت من این طوری شد؟ چرا من الان این جام؟ دلم می خواد برم خونه ی خودمون.» کاشکی زمان به عقب برمی گشت و می شد جاهایی از زندگی که ناخوشاینده رو حذف کرد. مثل همون روزی که اتفاقی اون دختر رو تو ماشینش دیدم. باورم نمی شد. آره خودش بود. آرش با یه دختر.





*****





چهار روزی از عقد ما می گذشت که بهار زنگ زد.





بهار - سلام بر بی معرف ترین رفیق من. خیلی نامردی. شوهر کردی منو یادت رفت! برو دیگه اصلا باهات قهرم.





و همون جور یه ریز حرف می زد. دیدم چیزی نمی گه.





- الو سایه صدامو می شنویی؟





گفتم:





- اگه وراجی هات تمومه بگم علیک. دختر من موندم تو چند ماهه به دنیا اومدی! یا اصلا خاله زیبا (مامان بهار) سر تو چی خورده که تو یه سره مثل بلبل چهچه می زنی؟ سرم رفت.





بهار - خب نامرد دلم برات تنگ شده بود. از وقتی آرش رو دیدی دیگه منو از یادت بردی. هر وقت زنگ می زنم خونتون مامانت میگه با آرشه. به همراهت زنگ می زنم بر نمی داری.





راست می گفت هر وقت با آرش بودم گوشیمو رو سایلنت می ذاشتم.





- ببخش بهار جونم. دست خودم نیست. از وقتی هم با آرش عقد کردم مدام منو می بره بیرون یا خونه ی خودش. حالا ببخش. می بخشی؟





romangram.com | @romangram_com