#اسیر_پارت_5
سردم بود. از یه طرف سِرُم تو دستم بود، از یه طرف دست آرش رو شکمم بود و نمی تونستم تکون بخورم. خیلی گرسنم بود. یه کم تقلا کردم. دیدم آرش دستشو برداشت. نگاش کردم دیدم بیدار شده و داره منو نگاه می کنه. رومو برگردوندم. خودشو نزدیک تر کرد. منو آروم کشید تو بغلش. به آرومی گفت:
- جوجوی من چه طوره؟ خوبی؟ درد که نداری؟
نگاش کردم و دوباره رومو برگردوندم. با دستش رومو به طرف خودش برگردوند. گفت:
- چرا حرف نمی زنی؟ نکنه موش زبونتو خورده.
دوباره هیچی نگفتم. نمی دونم اصلا دوست نداشتم باهاش حرف بزنم. یه پوزخند زدم. به یه طرف دیگه نگاه کردم ولی سنگینی نگاشو حس می کردم. اون اسما شوهرم بود ولی قلبا و روحا نه. چرا قبل این که متوجه کاراش نشده بودم عاشقش بودم ولی بعد از اون نه. نه هنوز بهش احساس دارم ولی اون در حقم خیلی بدی کرده، قلبمو شکونده بود. یاد اون اتفاقات که مکرر هم بود خیلی برام سخت بود. به هر کسی هم می گفتم اصلا باور نمی کرد. با صداش به خودم اومدم و دیدم از رو تخت بلند شده.
آرش - من بعد حوصله ی نعش کشی ندارم. کارام خیلی مهم تر از لوس بازی های توئه. و در ضمن برات پد آوردم تو کمد تو دستشوییه. الانم می گم برات یه چیزی بیارن تا بخوری.
بعدش اومد سِرُمو که تموم شده بود از دستم کشید و اونار رو گذاشت تو سطل زباله. رفت تا دم در و با یه لبخند شیطانی گفت:
- یه سورپرایز خاص برات دارم. امیدوارم که خوشت بیاد.
و با قهقهه بیرون رفت و منو با فکر اون سورپرایزش تنها گذاشت.
منظورش از سورپرایز چی بود؟ اونم برای من. نمی دونم گیج شدم. تو فکر بودم که با باز شدن قفل در به خودم اومدم. دیدم همون غول تشن برام غذا آورده. اونو گذاشت رو میز و مثل همیشه بدون حرف از اتاق بیرون رفت. گرسنم بود. آروم از جام پاشدم. یه نگاه از پنجره به بیرون انداختم. برعکس همه ی روزها که بارونی بود هوا آفتابیه و دلم می خواد برم بیرون. سینی رو برمی دارم و می شینم رو تخت. غذامو که سوپ بود خوردم. وقتی غذامو تموم کردم سینی رو گذاشتم رو میز و رفتم سمت حموم برای گرفتن یه دوش. واقعا بهش احتیاج داشتم. حموم آرومم می کرد. اومدم بیرون حولمو پوشیدم. رفتم طرف سرویس بهداشتی. با دیدن چند بسته پد یه لبخند اومد رو لبم ولی برا چند لحظه. رفتم سمت کمد یه شلوار جین یخی پوشیدم با یه تاپ. دنبال سشوار گشتم، نبود. موهام نسبتا بلند بود. برا همین همیشه با سشوار موهامو خشک می کردم. با حوله تا جایی که ممکن بود خشکش کردم. همون حین در اتاق باز شد و آرش اومد تو. با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- عافیت باشه.
جوابی ندادم. اونم چیزی نگفت. اومد پشت سرم که رو صندلی نشسته بودم دستی به موهام زد و گفت:
- چرا خوب خشکشون نمی کنی؟ سرما می خوری.
مجبوری جوابشو دادم و گفتم سشوار نبود و اونم با یه آهان از اتاق رفت بیرون. «وا این چرا همچین کرد؟ دیوونه است.» همین جور داشتم بهش حرف می زدم که دیدم سشوار به دست اومد تو اتاق. مات نگاش کردم. اونم خندید و گفت:
- چشماتو این جوری نکن که می خورمت ها.
چشمام بیشتر گرد شد و اونم با خنده گفت:
- فایده نداره. خیلی خوردنی شدی.
اومد جلو که زود بلند شدم. این دفعه بلند خندید و گفت:
- شوخی کردم. بشین تا موهاتو خشک کنم.
تردید داشتم. با چشماش اشاره می کرد که بشینم. ناچاری نشستم. اونم با سشوار خوب موهامو سشوار کشید. وقتی کارش تموم شد با کلیپسم موهامو بالا جمع کردم و بستمشون. جلوی موهامو به صورت کج ریختم یه طرف. همین که چشمامو بالا آوردم تو نگاش قفل شد. نمی دونم چی شد که از پشت روم خم شد و گردنمو بوسید. بدنم مور مور شد. جای بوسش می سوخت. نه نباید خامش می شدم. خواستم بلند شم که با دستاش مانعم شد و با یه حرکت منو به طرفش برگردوند و لباش رو گذاشت رو لبام و با ولع لبامو بوسید. هنگ کردم. نمی تونستم نفس بکشم. بازم می خواستم خودمو عقب بکشم که با دستش پشت سرمو محکم نگه داشت و نذاشت تکون بخورم. بدنم سست شد. دست خودم نبود. منم دختر بودم. نمی گم بدم اومد. با این حال زانوهام خم شد که سریع خودشو کنار کشید و زود دستشو زیر پاهام انداخت و منو برد سمت تختخوابم. منو خوابوند رو تخت و خودش روم خیمه زد.
romangram.com | @romangram_com