#اسیر_پارت_4
با حس این که یه چیزی به گونم کشیده می شه چشمام رو باز کردم. نگام تو دو تا چشم سبز رنگ قفل شد. هنگ کردم. موقعیتم یادم رفت. هرم داغ نفساش رو صورتم هم نتونست نگامو از نگاش جدا کنه. به خودم که اومدم داغی لباشو رو لبام حس کردم. آروم آروم منو می بوسید. یه حس شیرینی بود ولی من نمی تونستم تکون بخورم. اونم شدت بوسه هاشو زیادتر کرد. به خودم اومدم. به شدت سرمو عقب کشیدم. اونم با چشم های خمار شدش بهم نگاه می کرد. نفس نفس می زدم. بریده بریده گفتم:
- به چه حقی منو بوسیدی عوضی؟
خودمو ازش دور کردم ولی اون دستاشو دور کمرم حلقه کرد. منو کشید تو بغلش و گفت:
- به این حق که تو همسرمی و هیچ کس نمی تونه منو از این کار منع کنه. حتی خود تو.
مات نگاش کردم. بهش گفتم:
- برو اونایی رو بوس کن که هر شب تو بغلت جولون میدن نه من. تو یه هرزه ی عوضی هستی. فقط دنبال هوا و هوس خودتی. فکر نکن یادم رفته تو رو تو چه وضعیتی دیدم. تو یک آشغالی. تو یه کثا...
با سیلی ای که بهم زد دهنم بسته شد. تو شوک کارش بودم. فکم رو گرفت تو دستش و گفت:
- به تو هیچ ربطی نداره که من چی کار می کنم یا نمی کنم. فعلا که تو همسر منی و هر کاری که دلم بخواد می کنم. اینو تو اون گوشت فرو کن.
و منو هل داد و از روی تخت بلند شد. به طرف در رفت ولی با صدای بلند من وایستاد. بهش گفتم:
- تو یه کثافتی. حالم ازت به هم می خوره. اگه یه بار دیگه دستت بهم بخوره خودمو می کشم. فهمیدی؟
ولی اون با صدای بلند خندید و گفت:
- منم همینو می خوام خانوم کوچولو. اینو بهت نگفتم ولی تو برام یه مهره ای. حالا حالاها باهات کار دارم ولی بعدا خودم کارتو تموم می کنم جوجوی ناز.
این دفعه با صدای بلندتر داد زدم.
- اینو رو دلت می ذارم که بلایی سرم بیاری. می دونی چرا؟ چون بازم فرار می کنم. مطمئن باش.
بازم خندید و رفت و بازم چرخش کلید.
با امروز سومین روزیه که توی این اتاق حبس شدم. به نوعی زندانیم چون به هیچ وجه بهم اجازه خروج از اتاقو نمی دن. حوصلم سر رفته. از یه طرف هم معلوم نیست آرش کجاست. از اون روز تا حالا ندیدمش. به درک! بره گم شه مرتیکه هیز! نمی دونم دیگه چی کار کنم. تنها جایی که دارم که بفهمم شبه یا روز همون پنجره است. البته قفله و امکان فرار هم وجود نداره چون ارتفاعش خیلی زیاده.
هر روز همون مرد سیاه پوش یا به قولی غول تشن وعده های غذاییمو میاره و میره. یه بار بهش گفتم برام یه لیوان چایی بعد هر وعده غذایی بیارین. فکر کردم نمیاره ولی بعد ناهار اون روز وقتی خواست سینی غذا رو برداره دیدم یه سینی که توش یه لیوان چایی بود رو میز گذاشت و رفت و من از تعجب چشمام چهار تا شد.
امروز وقتی از خواب بیدار شدم کمی کسل بودم. تمام دل و رودم درد می کرد. با خودم فکر کردم «نکنه؟ نه.» بدو به دستشویی رفتم و دیدم بله، همونی که فکر می کردم شد. از دستمال استفاده کردم و با خودم گفتم «چه جوری پد گیر بیارم؟» به سمت کمد اتاق رفتم. تو کمد لباسا چند دست لباس بود. کشوها رو گشتم. نبود. باید چی کار می کردم؟ دلمم خیلی درد می کرد. نیاز مبرم به مسکن داشتم. خدایا حالا چی کار کنم؟ اون آرش عوضی هم معلوم نبود کدوم گوریه. با احساس دردی تو دلم آخ بلندی گفتم و دولا شدم. این طور مواقع خیلی حالم بد می شد. حتی کارم به دکتر می کشید. رفتم رو تخت دراز کشیدم. سرم گیج می رفت. دهانم خشک شده بود. نمی تونستم از جام پاشم که خودمو به در برسونم و کمک بخوام. یاد اون حرف آرش افتادم که مردن من براش فرقی نمی کنه. چه بهتر. حالا کی با یه درد دل و فشار پایین مرده که من دومیش باشم؟ نمی دونم چه قدر گذشت که چشمام رو هم افتاد و دیگه چیزی نفهمیدم.
سرمای شدیدی تمام وجودمو گرفته بود. احساس ضعف می کردم. حس می کردم جونی تو تنم نمونده. آروم چشمامو باز کردم. اولش تار می دیدم. بعد از چند بار باز و بسته کردنشون تونستم بهتر ببینم. نمی تونستم تکون بخورم. همین که رومو به یه طرف کردم رخ به رخ آرش در اومدم که کنارم خوابیده بود. سرمو به یه طرف دیگه چرخوندم. متوجه سِرُم تو دستم شدم. دوباره به طرف آرش برگشتم. خیلی معصوم خوابیده بود ولی زهی خیال باطل. این قیافه به ظاهر معصوم با باطنش خیلی فرق داره. حرف های اون روزش تو سرم بود. «تو یه مهره ای برام.»
romangram.com | @romangram_com