#اسیر_پارت_3


بعد با فشاری چونمو ول کرد و رفت طرف در و گفت:





- حیف که کار خیلی مهمی دارم وگرنه خوب ازت پذیرایی می کردم ولی به موقعش همسر عزیزم. شب منتظرم باش خیلی باهات کار دارم.





و رفت ولی دوباره برگشت و گفت:





- آهان یه موقع دوباره هوس فرار به کَلَّت نزنه دیگه مثل قبل رو دست نمی خورم. این جا پر از نگهبانه.





اینو گفت رفت و درم قفل کرد. یه ترس عجیبی تمام بدنمو گرفت. اونم چی. از کسی که الان خیلی خوب می شناسمش و می دونم بد تلافی می کنه، خیلی بد.





با این ترس که چه بلایی سرم میاد لرز می کردم. «چرا از اول نتونستم چهره ی واقعیشو ببینم؟ چرا خامش شدم؟ اصلا کاشکی اون روز تو اون نمایشگاه نباید درخواستشو قبول می کردم.»





اون روز بعد اتمام کلاس استادمون قبل از رفتنش گفت قراره یه نمایشگاه که توش چند شرکت معروف اونو دایر کردن طرح هایی از ساختمان ها، مجتمع های تجاری و جاهای تفریحی ارائه بدن که با رفتن به اون جا می تونید با طرح های جدید و پیشرفته آشنا بشید و سطح آگاهیتون رو بالا ببرید. من که اصلا اون موضوع یادم رفت. ولی یه هفته بعد از اون به اصرار بهار به اون نمایشگاه رفتیم و با دیدن طرح های اون جا به وجد اومدم.





با دیدن یه طرح واقعا مجذوبش شدم و همین طور که داشتم با خودم از اون طرح تعریف می کردم که با صدای یه مرد که منو مخاطب خودش قرار داده بود برگشتم. با دیدن اون مرد یکه خوردم و میخکوب نگاش شدم. عجیب بود. نگاه گیرایی داشت، آدم خود به خود محو نگاهش می شد. اولین بار بود به یه مرد این جور نگاه می کردم. چشماش سبز رنگ، پوستش سفید، قد بلند، چهارشونه و پر و موهاش مرتب با ژل به یه طرف صورتش ریخته بود. نمی دونم چه قدر بود که با اهم همون مرد به خودم اومدم که گفت:





- ببخشید می تونم کمکتون کنم؟





من به خودم اومدم. با نشون دادن اون طرح لبخند زیبایی رو زد و گفت:





- این طرح یکی از بهترین طرح ها و موفق ترینشون بوده که تو کیش ساخته شده بود.





با دادن توضیحاتش رفت و بهار با نیش باز اومد نگام کرد و گفت:





- بد تیکه ای نبود، خیلی به هم میاین.





گفتم:





- برو بابا دلت خوشه. اونم من که از مرد جماعت بدم میاد.





ولی تو دلم داشتن قند آب می کردن. ولی با تصور این که من قراره نامزد جمشید بشم اون قند آب کردن تو دلم جاشو به یه غم بزرگ داد. چون پدرم بهم گفته بود درباره ی این موضوع بیشتر فکر کنم. نظرش در این باره مساعده و یعنی آب پاکی رو ریخت رو دستم که چه بخوام چه نخوام باید بگم بله. اون روز بعد اتمام نمایشگاه دوباره آرشو دیدم و پیشنهاد داد تا از شرکتش دیدن کنیم. همین که خواستم بگم نه بهار با بدجنسی تمام قبول کرد و آرش کارتشو داد و تشکر کرد و رفت. و الان به این که کاشکی هیچ وقت به اون شرکت نمی رفتم حسرت می خوردم. چه احمقی بودم من که ظاهر قضیه رو دیده بودم.





با چرخش دوباره ی کلید دوباره ترسیدم. دیدم یه مرد با کت و شلوار مشکی رنگ که بی شباهت به یه غول نبود یه سینی که غذا روش بود رو میز آرایش گذاشت و منو با همون ترس گذاشت و رفت و بازم چرخش کلید.





با دیدن سینی غذا دلم قیلی ویلی رفت. پاشدم و سینی رو گذاشتم روی تختخواب و مشغول شدم. وقتی که سیر شدم سینی رو دوباره گذاشتم سر جاش و نشستم روی تخت. تکیمو دادم به پشتی تختخواب. پاهامو جمع کردم تو دلم و رو تختی رو کشیدم رو پاهام.





فکرم مشوش بود. این که آرش می خواد چی کار کنه. می خواد چه بلایی سرم بیاره. با این که می شناختمش ولی بازم ازش می ترسیدم. دست خودم نبود.





دلم هوس یه لیوان چایی داغ کرده بود. این جور مواقع فقط خوردن چایی آرومم می کرد. نمی دونم چه قدر گذشت که پلکام سنگین شد و به خواب رفتم.


romangram.com | @romangram_com