#اسیر_پارت_19


- من گفتم؟





- آره اون روز خودت گفتی که من واست حکم یه مهره ام.





خندید و گفت:





- حتما از سر حرص گفتم یا عصبانی بودم. حرفامو جدی نگیر.





منم دیگه ادامه ندادم. می خواستم امروز بهم خوش بگذره. به بیرون نگاه کردم. مردم زیادی تو خیابون بودن. با توقف ماشین همراه آرش پیاده شدم. اون دو تا هم با فاصله پشت سرمون اومدن. دستمو دور بازوی آرش حلقه کردم و با هم راه افتادیم. با خوشحالی به مغازه ها نگاه می کردم. آرش گفت:





- اگه چیزی پسندیدی بهم بگو.





یه آن تن یه مانکن لباس شب مشکی رنگ ماکسی بلند چشممو گرفت. یقه ی هفت مانندش سنگ دوزی شده بود که تا زیر سینه ادامه داشت. آستیناش هم از جنس حریر بود و یه چاک تا رو زانو داشت. رو به آرش کردم و گفتم:





- این لباس قشنگه؟





دستشو پشتم گذاشت. با هم رفتیم تو. لباس همون رنگی رو آوردن و منم رفتم پرو کردم. وقتی آرش لباسو تو تنم دید یه دور دورم چرخید و گفت:





- تو هر چی بپوشی تو تنت فوق العاده است. اندامت عالیه.





یه بوسه رو لبام گذاشت و رفت تا پول لباسو حساب کنه. از مغازه اومدیم بیرون تا به یه رستوران شیک رسیدیم. رفتیم تو. آرش از قبل جا رزرو کرده بود. گارسون اون جا انگار آرشو می شناخت. برام صندلی رو عقب کشید و خودشم نشست. گفتم:





- این جا زیاد می اومدی؟





آرش - از کجا فهمیدی؟!





گفتم:





- به خاطر اون همه احترام. انگار می شناختنت.





آرش - آره، این جا به نوعی پاتوقمه. بیشتر با دوستام این جا دور هم جمع می شیم.





منو رو آوردن. من استیک گوشت با سس قارچ سفارش دادم. آرش هم مثل من سفارش داد و گفت:





- امشب به سلیقه ی تو. سایه می خوام در مورد یه موضوعی باهات صحبت کنم.





منتظر نگاش کردم که ادامه بده. می خواست حرفشو بگه که با صدای یه زن که گفت «آرش خودتی؟» نگامو سوق دادم به طرفش. یه دختر زیبا و بلند قد بود با موهای بلند و یه لباس شب کوتاه. از ارزیابی دختره دست کشیدم که دیدم آرش از صندلیش بلند شد و دخترو تو آغوشش کشید. دختره صورتشو بوسید. من نظاره گر روبوسی اون دو تا بودم. انگار من نیستم. با یه ببخشید اون دو تا به خودشون اومدن. آرش نگام کرد و منم با غیض نگاش کردم که باعث شد ابروهاشو بالا بندازه. روشو کرد طرف دختره و گفت:





- لیدا با همسرم آشنا شو. سایه جان ایشون لیدا یکی از دوستام.


romangram.com | @romangram_com