#اسیر_پارت_18





خندید. گفت:





- حاضری جوجوی من؟





رفتم طرفش و بازوشو گرفتم. حاضر بودم. راه افتادیم. با هم از پله ها پایین رفتیم و برای اولین بار از خونه بیرون رفتم. حیاط خونه خیلی بزرگ بود و چون شب بود نمی تونستم دقیق ببینم. پشت سر ما دو تا از آدم های سیاه پوش به اشاره ی آرش راه افتادن. برگشتم سمتش و گفتم:





- اینا کجا میان؟





گفت:





- واجبه که باشن.





منم دیگه چیزی نگفتم. سوار ماشین شاسی بلند شدیم. اون دو تا هم جلو نشستن. من فقط یه بار انگلیس اومده بودم. بیشتر فرانسه رو ترجیح می دادم. وقتی ماشین بیرون رفت به اطراف نگاه می کردم. بیشتر درخت بود و چون شیشه های ماشین دودی بود نمی تونستم قشنگ بیرونو ببینم. به خاطر همین سرم رو روی شونه ی آرش گذاشتم. آرش هم رو سرمو بوسید. همون جور گفتم:





- آرش!





گفت:





- جانم؟





با گفتن این کلمه یه خنده ی ریزی کردم. گفت:





- به چی می خندی جوجو؟





منم گفتم:





- به این جانم گفتنت. آخه خیلی با حال می گی.





اونم گفت:





- واقعا چون جونمی. عشقمی. قلبمی. عزیزمی. و خانممی.





بهش گفتم:





- پس چرا اون روز گفتی من برات فقط حکم یه مهره ام؟





منتظر نگاش کردم. لبشو به دندون گرفت. بعد با یه نیمچه خنده گفت:





romangram.com | @romangram_com