#اسیر_پارت_15
- قربون خنده هات جوجوی من.
منو محکم تو بغلش گرفت. منم زمزمه وار کنار گوشش گفتم:
- منم دوستت دارم.
و گونشو آروم بوسیدم. اونم خندید و منو بلند کرد رو دستاش و منو چرخوند. ولی من نمی دونستم این ها کابوسی بیش نیست.
روزها از پی هم می گذشتن ولی من تو فکر این بودم که چرا هنوز از خونه نمی تونم بیرون برم؟ یا اصلا چرا نمی تونم فعلا با خانواده ام تماس بگیرم؟ دیگه از چی می ترسید؟
به خاطر همین امروز تصمیم گرفتم که باهاش جدی حرف بزنم. بفهمم تا کی این جاییم؟ اصلا تو کدوم کشوریم؟ رفتم طرف اتاقش. در زدم. جوابی نشنیدم و آروم درو بازکردم رفتم تو. تو اتاق نبود. رفتم پایین. تو نشیمن هم نبود. رفتم تو آشپزخونه. از همون زن پرسیدم که آرش کجاست؟ اون زن همین جور نگام کرد. صد رحمت به دیوار.
رفتم طرف در خروجی که همون غول تشن معروف جلوم ظاهر شد. ازش پرسیدم که آرش کجاست؟ بعد از مکثی طولانی گفت بیرونه و دیگه چیزی نگفت. خواستم برم بیرون که با دست جلومو گرفت و گفت حق خروج از خونه رو نداری. عصبانی شدم. خواستم سرش داد بکشم. ولی نه تقصیر این نیست. زیر سر اون آرش مارمولکه. درو بستم که چشمم خورد به پله ی مارپیچ. آخ جون فعلا بهترین کار همینه. رفتم بالا تو کمد دنبال مایو گشتم؛ نبود. به جز چند دست لباس. سه تا بیکینی. لباسامو در آوردم. یکی از بیکینی ها رو پوشیدم. دوباره لباسامو روش پوشیدم که رفتم پایین اون جا درش بیارم. تو کمد دنبال حوله گشتم. یه حوله ی تنی کوتاه پیدا کردم. رفتم پایین. از دیدن پایین هاج و واج موندم. یه استخر زیبای گرد، اون ور ترش جکوزی خیلی شیکی بود. یه طرف دیگه سیستم صوتی بود. رفتم طرفش. پلیشو زدم. یه آهنگ ملایم بود. صداشو ملایم کردم و رفتم سمت استخر. لباسامو در آوردم رفتم تو آب. آبش ولرم بود. شنا رو از بچگی یاد گرفته بودم. خودمو به آب سپردم. از این طرف به اون طرف استخر می رفتم. نمی دونم چه قدر گذشت که خسته شدم. خودمو رو آب رها کردم. همیشه این حالت حس خوبی بهم می داد. آهنگ ملایمم خیلی دلنواز بود. غرق آرامش بودم، تو اوج لذت که یه دفعه یکی منو تو بغل گرفت. ترسیدم. خواستم جیغ بزنم که دستی رو دهنمو گرفت و صدای آرش که کنار گوشم گفت:
- هیس منم. داد نکش.
برگشتم سمتش.
نگاش کردم. دیدم یه جور خاصی نگام می کنه. یعنی درسته می خواد قورتم بده. صداش کردم، نشنید. بازم صداش کردم. نه انگار تو این دنیا نیست. دیدم ماته. آخ تازه فهمیدم چه غلطی کردم من. خواستم از بغلش بیام بیرون که کمر منو سفت چسبید. کنار گوشم گفت:
- کجا؟ جات خیلی خوبه.
مور مورم شد. با صدایی که معلوم بود پر استرسه گفتم:
- تو رو به خدا بذار برم.
سرشو برد تو گودی گردنم. نفش عمیقی کشید و دوباره با همون لحن گفت:
- بری کجا؟ انگار من تازه تو رو دیدم.
خیلی خجالت کشیدم. درسته شوهرم بود. ولی توی این حالت خیلی برام شرم آور بود. درسته تو خونواده ی بزرگ و پولداری بودم ولی برا خودم یه سری اعتقادات داشتم و پامو فراتر از خط قرمز نمی ذاشتم. دوباره گفت:
- سایه چه قدر پوست تنت سفیده! تو این آب مثل پری دریایی می مونی.
از شرم داشتم آب می شدم. لب پایینمو به دندون گرفتم. گفت:
- نکن لامصب.
سرمو گرفت بالا و لبامو تو لباش قفل کرد. با شدت می بوسید. کم آوردم. ناخود آگاه من همراهیش کردم. دستمو دور گردنش حلقه کردم و بوسیدمش. نمی تونستم نفس بکشم. سرمو کشیدم عقب. ولی ول کن نبود. برام لذت بخش بود. ولی می ترسیدم. این دفعه سرمو با شدت عقب بردم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com