#اسیر_پارت_14
هنگ کرده بودم. باورم نمی شد این همه مدت دچار سوء تفاهم شده باشم. این همه دوری، شک به آرش. آخ چه ابلهی بودم من! با نوازش گونم به خودم اومدم. آرش گفت:
- گریه بسه. حالا که همه چی رو فهمیدی.
نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم. فقط یه کلمه اونم یواش گفتم:
- منو ببخش.
منو کشید تو بغلش. گفت:
- حالا گذشته ها گذشته. مونده یه تصمیم؛ این که تو با من می مونی یا ازم جدا می شی؟ می دونی که پدرت و جمشید در به در دنبالتن. اگه پیدات کنن حتمی تو رو ازم جدا می کنن. تصمیم با خودته. با من می مونی یا بر می گردی پیش خانواده ات؟
حالا که حقیقتو فهمیدم نمی تونستم ازش جدا شم. اگه ازش جدا بشم بی برو برگرد جمشید دست از سرم بر نمی داشت. آرش دوباره ازم پرسید:
- که چی کار می کنی؟ می مونی یا بر می گردی؟
خودمو بیشتر تو بغلش جا دادم. گفتم:
- پیشت می مونم.
خندید. سرمو بالا آورد. گفت:
- از ترس جمشید نمیری یا نه واقعا می خوای با من بمونی؟ دوست دارم واقعا رو راست جوابمو بدی؟
بدون مکث گفتم:
- از ته دلم می گم که می خوام باهات بمونم.
دوباره خندید. پیشونیمو بوسید.
- ممنون خانمم.
و کنار گوشم زمزمه کرد:
- دوستت دارم جوجوی خودم.
خندیدم. از ته دل خندیدم. با همون خنده گفت:
romangram.com | @romangram_com