#اسیر_پارت_13


نگام کرد و آهسته گفت:





- می تونی بری.





رفتم داخل خونه. این دفعه بهتر خونه رو دید زدم. خواستم خودمو سر گرم کنم. دور تا دور نشیمن نگاه انداختم. متوجه یه پله ی مارپیچ شدم که رو به پایین می رفت. حتما اون پایین استخر داره. بعدا میرم سر وقتش. همین طور که خونه رو نگا می کردم با خودم گفتم «از کجا بفهمم که کجا هستم؟ اصلا چرا منو از ایران بیرون آورده؟» یه آن فکری به نظرم اومد. آره خودشه. با چشمام دنبال تلفن گشتم؛ نبود. رو دیوارها دنبال پریز تلفن گشتم. چند تا بود ولی از تلفن خبری نبود. معلوم بود قبلا آرش فکر همه جاشو کرده. اون خیلی زرنگ تر از این حرف هاست. بی خیالش شدم و رفتم بالا سمت اتاقم. ولی نه بهتره سری به این اتاق ها بزنم از بیکاری بهتره. اولین در اتاق که رو به روی اتاقم بود رو باز کردم.





یه اتاق مثل اتاقی که من توش بودم. کاملا سفید با ست وسایل سفید. انگار ناف اینا رو با رنگ سفید بریدن. از بوی عطر تو اتاق معلوم بود که این جا اتاق آرشه. از اتاق میرم بیرون. میرم سمت یه در دیگه. همین که درو باز کردم مات اتاق شدم. رنگ اتاق یاسی ملایم بود. چه قدر این جا زیبا بود. تمام وسایل تو اتاق همه ست بودن. حتی تختخوابم با رو تختیش که حریر یاسی رنگ بود. «نامرد چرا این اتاقو بهم نداد؟» رفتم رو تختو روش دراز کشیدم. احساس آرامش می کردم. رو تختخواب غلت می خوردم. مثل بچه ها دوباره غلت خوردم که خوردم به چیز سفتی. سرمو بالا آوردم که دیدم آرشه. رو تخت دراز کشیده بود. رو لبش لبخند بود. با همون لبخند گفت:





- مثل بچه ها می مونی. یعنی اینقده این جا ذوق داره؟





الان بهترین فرصت بود. منم مثل بچه بهش گفتم:





- آرش جون می شه این جا رو به من بدی؟ من این جالو خیلی دوس دالم.





و لبامو مثل بچه ها غنچه کردم. خندید و گفت:





- این جوری نکن که می خورمت ها.





اَه پسر پررو بهش خوبی نیومده ولی نه. گفتم:





- جون من این جا رو بده من.





یه آن گفت:





- این جا مال کسی دیگه ایه. فعلا نمی شه.





خورد تو ذوقم. لبامو ور چیدم که نگاش اومد رو لبام. گفتم:





- نکن.





منو کشید سمت خودش و لبامو بوسید. خودمو کنار کشیدم. «اَه اینم دم به دقیقه تو فاز بوسیدنه. پسر بی جنبه.» اونم بعد چند دقیقه بلند شد. گفت:





- بیا دنبالم. باید یه چیزهایی رو بهت بگم و باید یه سری تصمیمات بگیری. در ضمن دیگه تو این اتاق نیا؛ البته فعلا.





رفت و من به دنبالش با فکر های مختلف که می خواد چی بگه.





رفتم تو اتاق. نشسته بود رو تختخواب. بهم اشاره کرد که منم بشینم. گفت:





- از وقتی که تو رفتی یعنی غیبت زد پدرت همراه جمشید اومدن سراغم که تو سر همون ماجرای کذایی سایه رو قایم کردی تا ما نتونیم کاری کنیم. منم بهشون گفتم که اصلا دو روزه نه تو رو دیدم نه به تلفنام جواب می دی. اونام باور نکردن ازم شکایت کردن. چون مدرکی نداشتن نتونستن کاری بکنن. ولی جمشید دست بردار نبود. برام بپا گذاشته بود. هر جا می رفتم مثل سایه دنبالم بودن. حتی بعضی مواقع آدم دیگه ای جای خودم می فرستادم. این که دیدن من تو غیب شدن تو ربطی ندارم بی خیال شدن. تا این که یکی از همکارام به خاطر پروژش می ره شیراز، تو اون شهری که تو بودی. قیافه ات براش آشنا بود. چون تو مراسم تو رو یه بار دیده بود. وقتی برگشت گفت یکی شبیه تو رو حافظیه دیده، منم باور نکردم. گفتم شاید اشتباه کرده باشه. دلم طاقت نیاورد. صبح ها میومدم ببینم راسته یا نه. از دور دیدمت. خواستم بیام جلو ولی گفتم ببینم تنها هستی یا نه. یه هفته زیر نظر داشتمت. ولی تو تنها بودی. تا این که اون روز صبح از در خونه برت داشتم. می دونستم با حرف آروم نمی شینی و داد و بیداد می کردی. واسه خاطر همون بیهوشت کردم و بردمت شمال. بقیشو که خودت می دونی. تا این که فهمیدم جمشید از نبود من مشکوک شده و انگار فهمیده بود پیدات کردم. حتی یه جورهایی جامو پیدا کرده بود. واسه خاطر همین اون شب می دونستم بیدار می شی تو شیرت داروی خواب آور ریختم و از ایران اومدیم بیرون. الانم در حال حاضر تو اروپاییم. در ضمن در مورد اومدنت در خونه ی ما و دیدن اون دختر اشتباه کرده بودی. اون دختر، خواهر ناتنی من بود از یه پدر. خودمم نمی دونستم تا وقتی اومده بود ایران. باور نکردم. گفتم حتما به خاطر ثروت پدریمه. ولی اون با مدارک ثابت کرد که اون خواهرمه و احتیاجی به پول نداره. دوست داشت که منو ببینه. این مساله رو پدرم از منم مخفی کرده بود. این بود که تو اشتباه برداشت کردی.


romangram.com | @romangram_com