#عروس_گیسو_بریده_پارت_88
روناهی با صدایی که لرزشش واضح بود گفت:
-خوبم...
سالار در حیرت بود از غرور این دختر که در هیچ شرایطی ابراز ترس نمیکرد. میدانست که این بیراهه راهی نیست که روناهی از آن نترسد.
سالار برای از بین بردن جو حاکم ادامه داد:
-بانو... اون چند درختی که روی کوه اونطرف دره قرار داره میبینی؟
-بله سالار خان...
اونجا مرز بین ایران و روسیه ست. خیلی وقتا مسافرا از این راه وارد ایران میشن... با اسب میان...
دومرتبه سالار خان فریاد زد:
-احمد از پشت سر مواظب بانو باش! جاده گول زنه و بانو ناوارد!
احمد در جواب داد زد:
-چشم سالار خان
*****
پیچ و خمها به اتمام رسیده بود. از تنگه ی کوه عبور کردند و وارد دشتی شدند که بین کوههای سر برافراشته به رنگهای سرخ، قهوه ای، سبز و خاکستری محصور شده بود. چشم روناهی به یک آبگیر بزرگ در وسط دشت افتاد که زیر نور خورشید به علت رشد جلبکهای داخل آن رنگ سبز بود. در بالای آبگیر سنجاقکها پرواز میکردند. در پای کوه بوته های گلپر با گلهای سفید به چشم میخورد. گلهای زرد و بنفش و در بعضی جاها گل شقایق وحشی به چشم میخورد. پروانه ها و زنبورها بال زنان به روی گلها می نشستند و بعد از چند لحظه جای خود را به دیگری میدادند.
کمی آنطرف تر از آبگیر، یک خانه ی سنگی، مشابه ولی کمی بزرگتر از خانه ی سنگی نزدیک مقر ایل قرار داشت.
روناهی افسار را کشید و اسب را نگه داشت. خیره به زیبایی طبیعت شد. احمد به روناهی رسید:
-دیدید بانو روناهی دریاچه رو؟
-خیلی زیباست احمد، خیلی زیبا...
-البته بانو این دریاچه نیست... در واقع چند تا چشمه ست که به هم پیوستن و این آبگیر رو به وجود آوردن.
روناهی به شکم اسب زد و به سمت دریاچه راه افتاد. اسب سالار خان در کنار آبگیر ایستاده بود و آب میخورد.
روناهی به کنار آب که رسید از اسب پیاده شد. اسبش به سمت آب رفت تا خودش را سیراب کند. روناهی هم کمی دورتر کنار آب نشست و محو تماشای ماهی ها و بچه قورباغه های داخل آبگیر شد.
صدای سالارخان را از پشت سر شنید:
-خسته نباشید بانو...
لبخندی به وسعت گرمای آفتاب نیمه روز، به روی صورت شوهرش پاشید:
-شما هم خسته نباشی سالار خان... درد شونه ت چطوره؟
-خیلی بهتره بانو... ممنون زحمتهای شما هستم
- نگو سالار خان.
سر به زیر انداخت و اهسته ادامه داد:
romangram.com | @romangram_com