#عروس_گیسو_بریده_پارت_87


هر مردی واسه خودش قانون های نانوشته ای داره که بهش پایبنده حالا اسمش هرچی میخواد باشه. غرور،خودخواهی و یا هرچی دیگه...

گاهی وقتا این قانونا به دست و پات میپیچن و تا بخوای ازدستشون رها بشی زمان میبره.

روناهی به دقت به حرفهای همسرش گوش میداد و کاملا درک میکرد که عدم نزدیکی سالار خان به او بواسطه غرور ایلیاتی اش است که در پدر، برادرانش و مردهای ایلش به وفور دیده بود. دهان گشود:

-من از شما توقعی ندارم سالار خان... شما لطف کردی و آبروی از دست رفته ی منو خریدی. همه میدونن که شما دست روی هر دختری میذاشتی نه در کار نبود و با افتخار دخترشون رو به شما میدادن...

اشک در چشمان روناهی جوانه زد. بغض بیخ گلویش پیچیدو ادامه داد:

-دخترایی که همه با آبرو بودن نه مثل من رسوا شده! اینکه روناهی دختر بدنام شده ی حسام بیگ رو خواستگاری کردی یعنی این دختر از نظر شما تایید شده ست و این مهری بود به دهن مردم ایل من و خواهر و برادرام... همونطور که گفتی من تا آخر عمر هم نمیتونم محبت شما رو جبران کنم.

اشک بر روی گونه اش غلتید و لبانش مجددا از هم گشوده شد:

-خیلی وقته فهمیدم اشتباهم یک هوس بوده ولی با پاره کردن حجله ی خداداد و دو نیم کردن شلوار دامادی اش با خنجر تا حدودی از سوزش داغ دلم رو کم کردم.

سالار خان اسبش را جلوی اسب روناهی راند و نگه داشت و مسیر عبور را بر اسب زنش بست. نگاه پر بهتش را به صورت روناهی دوخت:

-تو چیکار کردی؟

ترس همه ی وجود دخترک رادر بر گرفت. افسار اسبش را کشید و اسب چند قدم به عقب رفت.

ناگهان سالار قهقه زد و گفت:

-تو به حجله ی اون رعیت حمله کردی؟

خنده ی بلند سالار خان باعث شد که ترس از وجود روناهی رخت بندد. سر را به زیر انداخت و چند بار به نشانه ی بله تکان داد.

صدای قهقه سالار خان بلند تر شد و انعکاس آن در کوهستان پیچید.

احمد که از آنها عقب تر بود خود را به آن دو رساند. نگاه متعجبش بین صورت سالار خان و روناهی چرخید.

سالار خان بدون توجه به حضور احمد گفت:

-پارسال که توی عروسی بین دخترا میرقصیدی از طرز تکان دادن دستات و حرکت استوار و قاطع پاهات فهمیدم که دختر نیمه روس سالار خان ترکیبیه از بهترین های مادر و پدرش...

گرمی به صورت روناهی دوید و مجددا سرش را پایین از خجالت انداخت:

-لطف داری به من سالار خان

سالار خان دهنه ی اسب را کج کرد و قبل از اینکه راه بیفتد گفت:

-یه روز باید شبیخونتو به حجله ی اون کفتار برام بگی!

احمد هنوز دربهت صحبتهای رد و بدل شده بین روناهی و سالار خان بود. ولی بقدری احترام برای سرورش قائل بود که سوالی نپرسد.

راه سخت شده بود. پر پیچ و خم و پر از گردنه. با هر لغزش سم اسبها به روی سنگهای صیقل خورده توسط باران، ترسی در دل روناهی جا خوش میکرد. یک طرف کوه بود و طرف دیگر دره که درخشش کف آن حاکی از جاری بودن رودخانه در آنجا بود. چند شاهین بر فراز آسمان پرواز میکردند که گاهی صدای یکی از آنها سکوت بین مسافران ما را میشکست.

سالار خان داد زد:

-بانو در چه حالی؟


romangram.com | @romangram_com