#عروس_گیسو_بریده_پارت_86

احمد اسبش را به کنار اسب روناهی راند:

-بانو روناهی...

رو به احمد کرد:

-بله

سعی کنید همیشه واسه سالار خان کشف نشدنی و تازه باشید. سالار خان از رکود بدش میاد. اینطوری میتونید تو دلش بیشتر جا باز کنید و به خواسته تون برسید ...

روناهی پرسشگرانه به احمد چشم دوخت:

-منظورت چیه احمد؟

-بانو، اول راه بیفتیم تا از سالارخان عقب نمونیم. تو راه براتون میگم.

در حالیکه هر دو پا به پای هم و با فاصله از سالار خان اسب میراندند احمد ادامه داد:

-دخترای زیادی در حسرت ازدواج با سالار خان بودن! به هر حال زن اول رییس ایل پذیرفته که خواه ناخواه ممکنه شوهرش به خاطر اتحاد قبیله ای و یا داشتن پسر ازدواج مجدد داشته باشه! بانو نارگل هم از این قانون مستثنی نبود. اون پذیرفته بود که سالار خان یه روز ازدواج مجدد داره خصوصا که بعد از دخترا دیگه باردارنشد. میدیدم که چقدر روسای ایل خواهان این هستن که سالار خان از دختراشون خواستگاری کنه ولی سالار به همه میگفت که به حرمت بانو نارگل این کار رو نمیکنه و همه این خودداری سالار رو به پای عشقش به نارگل میذاشتن. حالادرسته که سالار به بانو نارگل خیلی احترام میذاشت ولی مهمترین دلیل عدم ازدواجش این بود که دنبال زنی میگشت که خصوصیات اخلاقی منحصر به فردی داشته باشه! جسور باشه و شجاع... زنی متفاوت از زنهای ایل خودمان. واضح بگم یه زن بی پروا که فقط رام سالار خان باشه..

احمد ناگهان متوجه شد که فاصله شان از سالار خان زیاد شده است. گفت:

-بانو تندتر بریم که خیلی عقب افتادیم.

هردو با زدن شلاق به پشت اسب، به سمت سالار خان تاختند.

*****

روناهی محو زیبایی طبیعت کوهستان شده بود. کوههای سر برافراشته به رنگهای سرخ و خاکستری و سبز که جا به جا بر روی آنها درختچه و یا درختانی به چشم میخورد. در بعضی جاها هم تراکم درختان بیشتر بود که احمد اشاره میکرد:

-بانو! اون درختایی که میبینی پسته ی وحشی هستن.

زمینهای پوشیده شده از علف، گلهای بنفش وحشی، گیاهان گل ختمی صورتی و سفید رنگ، پرواز پروانه ها و زنبورها روی گلها.... همه و همه زیبایی طبیعت بکر ودست نخورده را فریاد میزد.

در بعضی جاها صدای رودخانه سکوت را میشکست و در بعضی جاها صدای قورباغه هایی که در کنار چشمه های کوچک زندگی میکردند. وزش نسیم خنک و هوای پاک و تازه که صورت را نوازش میداد، شرایط رویایی را بوجود می آورد که روناهی چند بار در دل گفت:

-کاش یه چای اتیشی کاکوتی میتونستیم اینجا درست کنیم.

آسمان آبی بالای سرش با ابرهای روان و خورشیدی که گرمایش را بدون چشم داشت به زمین هدیه میکرد او را به سالها قبل میبرد که با دختران هم سن و سالش برای جمع کردن سقز به کوهستان میرفتند و ساعتها خوش بودند. چقدر دلش برای پدرش تنگ شده بود. یاد نقاشی از چهره ی مادرش افتاد. احساسی که در لحظه دیدن نقاشی صورت مادرش به دلیل دلنگرانی و دلواپس بودن برای شوهرش مهار شده بود،فوران کرد و قطره اشکی بر روی گونه اش چکید.

سالار خان بدون برگرداندن سر صدایش را بلند کرد:

-بانو، بیا کنار من

روناهی جلو رفت و اسبش را به موازات اسب سالار خان راند.

سالار بدون برگرداندن سر گفت:

-بانو... من عاشق طبیعت هستم. عاشق سکوت و زیباییش، عاشق دست نخوردگیش... گاهی وقتا از امورات ایل خیلی خسته میشم و به طبیعت پناه میبرم.

خونه ی کنار دریاچه جاییه که اگه روزها اونجا بمونم حوصله م سر نمیره! تا حالا هیچکس غیر از من و احمد اونجا رو ندیده حتی بانو نارگل و خواهرم ...

اینو بهت گفتم که بفهمی برام ارزشمندی که تو رو به جایی میبرم که محل خلوت و پناهم از هیاهوی مردمه! پس فکر نکن خدا نکرده تو رو واسه کار یا پرستاری گرفتم.

romangram.com | @romangram_com