#عروس_گیسو_بریده_پارت_84

-مادرم چند تا نون روغنی و کمی ماست چکیده واسه شما و سالار خان فرستاده، میرم بیارم.

برق شادی در چشمان روناهی درخشیدن گرفت و آمرانه گفت:

-فقط نون روغنی رو بیار

نگاهش به پیشانی و چهره ی رنگ پریده سالار خان افتاد. سرش را جلو برد:

-ضعف داری سالار خان؟

سالار که سعی میکرد ناتوانی و ضعفش را مخفی کند گفت:

-خیلی کم

سپس با لحنی که در آن پر بود از سپاس و شرمندگی ادامه داد:

-توقعم بیجا بود که خواستم کنارم باشی وقتی که...

به میان کلام شوهرش پرید:

-به پای تشکر کردن از شما واسه آبرویی بذار که برام خریدی و نذاشتی رسواتر از این بشم.

لبخند محوی روی لبهای سالار خان نشست.

احمد چند نان را که در پارچه ای پیچیده شده بودند به دست روناهی داد:

-خانم جان اینا رو بگیرید تا من برم اسبا رو آماده کنم!

روناهی با لبخند مهربانی از احمد تشکر کرد. گره ی پارچه را گشود و چند تکه کوچک از نان کند. تکه ای را به عسل زد و به طرف صورت سالار خان گرفت:

-بخور تا کمی جون بگیری. احمد گفت باید زودتر راه بیفتیم

سالار خان چشم در چشم روناهی شد و روناهی نگاه در نگاه همسرش قفل کرد. دست روناهی به سمت دهان سالار خان رفت. سالار دهان گشود و لقمه ی نان و عسل را به همراه دو انگشت روناهی به دهان برد و لحظه ای مکث کرد و با چشمانی خندان چهره ی روناهی را از نظر گذراند.

روناهی به آرامی انگشتانش را از بین لبهای خشک شده همسرش بیرون کشید. سر انگشتانش خیس و داغ شده بودند.

دخترک هجوم خون را در صورتش احساس کرد. دستش به سمت گونه اش رفت. صورتش گرم شده بود.

تکه ی دیگری از نان را به عسل زد و به آرامی به سمت دهان شوهرش برد. چه در چشمان سالار خان دید که دستش در میانه ی راه ماند. سالار دستش را بلند کرد و مچ دست روناهی را گرفت و به سمت دهانش برد. دهان باز کرد و لقمه را همراه با سر انگشتان روناهی به دهان گرفت.

با ورود احمد، روناهی به سرعت انگشتانش را از بین دندانهای همسرش بیرون کشید و چشمان عاشقش را از سالار خان دریغ کرد.

با ملحفه ای که احمد از چادرشان آورده بود، شانه ی آسیب دیده و دست سالار را بستند.

روناهی رو به سالار گفت:

-اگه اجازه بدی من هدایت اسبتو به عهده بگیرم.

سالار لبخندی حاکی از سپاس به چهره ی نگران و خسته ی همسرش پاشید:

- بانو جان، حالم خوبه... نگران نباش. فقط با احمد کمکم کنید تا سوار اسبم بشم.

اشاره به دست بسته اش کرد:

romangram.com | @romangram_com