#عروس_گیسو_بریده_پارت_83


ناگهان روناهی یاد یاغی کشته شده به دست سالار خان افتاد و مضطرب پرسید:

-اون یاغی رو چیکار کردید؟

احمد در حالیکه از خانه سنگی بیرون میرفت گفت:

-چالش کردیم.

با بهت به در خانه سنگی خیره شد که صدای ناله ی سالار خان که میگفت " آب" او را به خودش آورد.

لیوان آب را از گوشه خانه برداشت و به سمت سالار خان رفت:

-سالار خان... سالار خان!

سالار خان چشمهایش را گشود و خیره در چشمان نافذ روناهی شد. دستش را کمی بالا آورد تا لیوان آب را از روناهی بگیرد. دستش در میانه راه بر روی زمین افتاد. روناهی دست انداخت به زیر سر شوهرش و لیوان آب را به سمت دهانش برد:

-خیلی ضعیف شدی... اینجا امکاناتی نداریم. احمد گفت باید بریم خونه ی کنار دریاچه. اگه میتونی بلند شو تا زودتر بریم. من از موندن در اینجا خوف دارم

سالار چند جرعه از آب خورد. احمد به داخل خانه برگشت و بادیدن چشمهای باز سالار خان گفت:

-خوبی سالار خان؟ باید هرچه زودتر راه بیفتیم و تا هوا گرم نشده به خونه ی کنار دریاچه برسیم. اینجا امن نیست. هوا که تاریک بشه یاغی ها به دنبال یارشون میان!

سالار تلاش کرد که در جایش بنشیند ولی دردی که در شانه اش پیچید او را دومرتبه روی زمین انداخت.

روناهی رو به احمد داد زد:

-باید بلندش کنیم

احمد نگران به سمت سالار دوید:

-ولی خانم جان... سالار خان با این وضع نمیتونه اسبو هدایت کنه!

روناهی با تحکم گفت:

- من اسبو هدایت میکنم. ما با اسب سالار خان که زینش بزرگتره میریم تو هم اسب منو به دنبالت بیار!

سالار خان گردنش به سمت روناهی کج شد.

بار دیگر تلاش کرد که بلند شود. با کمک احمد در جایش نشست و به دیوار تکیه داد. پی در پی نفسهای بلند میکشید. رنگ پریده ی چهره اش و نگاه بی فروغش حاکی از درد لانه کرده در شانه اش بود.

روناهی نگران از وضعیت شوهرش چشم به احمد دوخت.

احمد که به دلهره ی زن بینوا پی برده بود گفت:

-همه ی ضعفش از گلوله نیست. سالار خان از دیروز صبحانه که با هم بودیم هیچی نخورده!

روناهی به دنبال این کلام چشمش به جستجوی قوطی عسل افتاد و آن را در گوشه ی دیوار یافت. به اندازه ی دو قاشق عسل ته قوطی مانده بود. نگاه نا امیدش به سوی احمد کشیده شد:

-خیلی کمه...

احمد در حالیکه به سمت در خانه سنگی میرفت گفت:


romangram.com | @romangram_com