#عروس_گیسو_بریده_پارت_82

-نگران نشید خانم جان. یاغی ها موقع طلوع و روشنی هوا حمله نمیکنن. اگه زود بجنبیم قبل از بیدار شدن سالار خان برمیگردیم.

احساس ضعف و خستگی میکرد. کتش را از روی شوهرش برداشت و چند لا تا زد. سر سالار را به آرامی روی کت گذاشت. از جا بلند شد و به دلیل خواب رفتگی پاهایش لنگان لنگان به سمت در خانه سنگی راه افتاد:

-بریم احمد

چشمهایش به سمت سالار خان کشیده شد. نگران همسرش بود. همسری که فهمیده بود نام خان برازنده اش است و حالا میفهمید چرا دختران خانزاده ی ایلش در حسرت نگاه او بودند.

سوار اسبش شد و در حالیکه شلاق را به پشت اسبش پی در پی فرود می آورد، همراه احمد، به تاخت، به سمت چادرهای ایل رفت.

زمانی به مقر ایل رسید که هنوز زنها برای آوردن آب از چشمه و رفت و روب جلوی چادرها از آنها خارج نشده بودند. با سرعت به سمت چشمه رفت و دست و صورت خونی اش را شست. با عجله به چادرش بازگشت و لباسهایش را عوض کرد.

صندوق لباسهایش را باز کرد. بقچه ای از آن بیرون آورد. مشغول جمع آوری لباسهایش شد. لباسهایش را زینب جمع کرده و توسط آهو به داخل صندوق چیده شده بود. با گشتن بین لباسها چشمش به بقچه ای کوچک افتاد. آن را برداشت و گره اش را گشود. یک کاغذ تا داده شده و چند دست لباس دید. تای کاغذ را باز کرد. چشمش به یک نقاشی که از صورت یک زن بود افتاد. به چهره ی نقاشی شده دقیق شد. چقدر آن تصویر شبیه خودش بود. در زیر کاغذ چیزی نوشته شده بود.

لباسها را برداشت و یکی یکی نگاه کرد. شبیه لباسهای زنهای شهر نشین بود که به همراه مامورین دولتی گهگاهی به روستایشان برای تفریح می آمدند.

یک دامن راسته و نسبتا کوتاه که در یک طرفش یک پیله بود. یک بلوز از جنش لطیف با یقه ی چیندار و یک کت و دامن کرمی رنگ با دکمه های طلایی.

یک شانه ی چوبی دید که روی دسته اش نقش و نگارهای رنگارنگ بود. آینه ی مادرش هم کنار لباسها بود. دو مرتبه نگاهش به سمت کاغذ کشیده شد. پرنده ی خیالش را به زمانهای دور پرواز داد. چهره ی موهوم مادرش در جلوی چشمش جان گرفت وکلمات روسی دفن شده در گوشه و کنار مغزش نبش قبر شدند. زیر لب گفت:یالو بلو تیبا (دوستت دارم به روسی)

کلماتی در ذهنش جان گرفتند. کلماتی که سالهای دور شنیده بود. مادرش با او روسی صحبت میکرد. مسلما کلمات در ضمیرناخودآگاهش ثبت شده بودند ولی فرصتی پیش نیامده بود که بر زبان براند.

زمان فوران احساساتش نبود. زمان تنگ بود. به سرعت از جا بلند شد و لباسهایش را در بقچه اش چید. در آخرین لحظه بلوز و دامن مادرش، شانه و آینه اش را در بقچه گذاشت و از چادر خارج شد. بعد از سالها احساس نیاز به مادر پیدا کرده بود و فکر میکرد همراه کردن تعلقات تامارا با خودش میتواند اندکی آرامش از دست رفته اش را به او بازگرداند.

آفتاب بالا آمده بود. احمد در حال صحبت کردن با ماه بانو بود.

ماه بانو به سمت روناهی آمد:

-داری میری عروس جان! خدا به همراهت... مواظب سالار خان باش! انشا... مدتی که در شهر هستید به هر دوتاتون خوش بگذره.

روناهی چشمان خسته اش را باز و بسته کرد:

-مواظب آهو باشید. به سنش نگاه نکنید. بچه س... یکی باید حواسش بهش باشه!

ماه بانو چشمهایش را به علامت چشم بست. دست انداخت به گردن روناهی و پیشانی اش را بوسید:

-در پناه خدا!

روناهی سوار بر اسب شد و با احمد به سمت خانه سنگی تاختند.

به محض اینکه به خانه رسیدند. روناهی با عجله از روی اسب پایین آمد و شتابان به سمت خانه رفت:

-احمد، اسب رو ببند

وارد خانه سنگی شد. سالارخان هنوز خواب بود.

احمد وارد اتاق شد. روناهی به سمتش چرخید:

-اینجا هیچی امکانات نداره! چطوری باید یه مدت اینجا باشیم؟

احمد لبخند بر لب گفت:

-خانم جان قرار نیست اینجا باشید. میریم خونه ی کنار دریاچه. اونجا همه چیز هست. فقط باید سالار خان بیدار بشه!

romangram.com | @romangram_com