#عروس_گیسو_بریده_پارت_81
چند جرعه به مرد زخمی داد. به زور مقدار دیگری عسل به سالار خان خوراند.
رنگ و روی مرد بیمار تا حدودی برگشته بود. روناهی رو به احمد کرد:
-اینجا بالشت و یا رو اندازی ندارید؟
احمد نگاهش ر به دور اتاق چرخاند:
-نه بانو... نداریم. اگه اینجا چیزی بیاریم یاغیها میدزدن!
روناهی ابروهایش را به علامت تعجب بالا داد:
-شما که گفتید این خونه رو ساختید که شبایی که از شکار خسته برمیگردید در اینجا استراحت کنید
احمد سرش را از روی شرم پایین انداخت:
-شرمنده م بانو... تا حالا ما تو این خونه سنگی فقط واسه استراحت کوتاه مدت اومدیم. غیر از ...غیر از...
روناهی خوب میدانست که منظور احمد از من من کردن و گفتن کلمه ی غیر از به چه چیزی برمیگردد. درست حدس زده بود سالار خان شب گذشته را با احمد اینجا بوده است. پوزخندی زد:
-دل دل نکن احمد. حرفت رو بزن. الان مخفی کنی یک سال که گذشت و سالار از من بچه ای نداشت اونوقت چطوری مخفی میکنی؟
احمد که فکر نمیکرد روناهی تا این حد بی پروا او را مورد خطاب قرار دهد، سر بلند کرد و به چشمان غمگین زن نظرانداخت. دلش برای این دختر سوخت. خواست دلداریش دهد:
-من مطمئنم که سالار خان بعد از گذشت زمانی کوتاه جذب شما میشن بانو... چون میدونم شما رو غیر از زنهای ایل میبینن... شاید خودم هم اول از انتخاب ایشون در حیرت بودم ولی امشب فهمیدم که سالار خان مثل همیشه بهترین رو واسه خودش انتخاب کرده. اگه قابل بدونید و منو به عنوان برادرتون بپذیرید، مطمئن باشید که در کمک به شما و رسیدن به خواسته تون که حق هر زن شوهر داریه، کوتاهی نمیکنم! در حالیکه با عجله به سمت در خانه سنگی میرفت گفت:
-من و سالار خان شب گذشته اصلا نخوابیدیم.
و با سرعت از خانه سنگی خارج شد.
.......................................
چشمان روناهی به چشمهای بسته ی سالار خان افتاد. در دل گفت:
-سالار من و تو قراره تا کجا با هم در لجبازی باشیم؟ متاسفم که زمانی اومدی سراغم که یاد گرفتم غرورمو ارزون نفروشم! شاید حقارتی که به دنبال یه هوس بچگونه کشیدم باید با حفظ غرورم در کنار تو از یادم بره!
انگشتانش را لابلای موهای همسرش کرد. به آرامی مسیری برای انگشتها باز کرد و دستش را به سمت گردن سالار خان برد. گردنش سرد بود. شالش را از روی شانه های شوهرش بالا کشید و کت بلندش را از کنارش برداشت و روی شانه های سالار انداخت. سرش را به دیوار تکیه داد و خود را به عالم رویا سپرد. سالار خان با به رخ کشیدن مردانگی اش خیلی زود قدم به قلب زخم دیده ی دخترک گذاشته بود!
با صدای احمد که میگفت " خانم جان بلند شید، خورشید الان بالا میاد" چشمهایش را باز کرد.
احمد نگاهش به سمت انگشتهای روناهی کشیده شد که بین موهای مجعد و پر پشت سالار محصور شده بود. لبخندی بر لب نشاند و در دل گفت:
-بی شک بانو روناهی میتونه دل مرده ی برادرم رو حیات دوباره بده!
دو مرتبه رو کرد به روناهی:
-پاشید بانو روناهی... باید قبل از طلوع خورشید بریم ایل!
روناهی نگاهی به چهره ی آرام و در خواب سالارخان انداخت:
-ولی سالار؟ اگه یاغی ها بیان؟
romangram.com | @romangram_com