#عروس_گیسو_بریده_پارت_80
-تو بیا این زخمو فشار بده تا من درست کنم.
جاها عوض شد. روناهی خسته شده بود. خودش بی رمق تر از سالار خان بود. عرق سرد نشان دهنده ی ترس از پیشانی و تیره ی پشتش روان شده بود. اولین بار بود که تا این حد جسارت میکرد و اقدام به کاری میکرد که فقط در نوجوانی یک بار شاهد انجامش بود. عسل را داخل لیوان ریخت و شربت غلیظی درست کرد. لیوان را جلوی دهان سالار خان گذاشت.
سالار خان بی رمق تر از آن بود که بتواند بخورد.
روناهی لیوان را به کناری گذاشت و سرش را به زیر سر سالار برد. اشکی را که نشان دهنده ی فوران احساساتش به این مرد کوهستان و تخلیه ی هیجانات غیر قابل وصف دقایقی قبل بود، از چشمش فرو چکاند.
سر سالار خان را بالا آورد و شربت عسل را از لای دهان نیمه باز سالار خان کم کم به حلقش ریخت. نیمی از آن خورده میشد و نیمی از گوشه ی دهان سالار بیرون می ریخت.
روناهی موفق شد بیشتر از دو سوم آن را به خورد شوهرش دهد. رو به احمد گفت:
-مرهم آوردی؟
احمد با صدایی خسته و بی روح گفت:
-بله بانو... تو جعبه ست
روناهی پارچه ی تمیز دیگری را با قوطی مرهم از داخل جعبه چوبی داشت. مرهم را به همراه عسل روی پارچه گذاشت و رو به احمد گفت:
- اگه خونریزی بند اومده، اینا رو بذار روی زخم و محکم دور زخم رو ببند.
احمد مثل یک عروسک کوکی مو به مو دستورات روناهی را اجرا میکرد. حالا میفهمید که چرا با وجود بدنام شدن روناهی سالار خان در ازدواج کردن با او پافشاری میکرد.
زمانیکه به احمد گفت میخواهد به خواستگاری روناهی برود، احمد متعجب از تصمیم رئیسش به او گفت:
-چرا میخواید دختر رسوا شده ی حسام بیگ رو بگیرید!
سالار خان بدون مکثی در پاسخ گفته بود:
- روناهی با این مدل رسوا شدن شجاعت و غیرتش رو به رخ زن های ایل کشید. هرکسی نمیتونه قدر این دختر جسور و بی پروا رو بدونه!
احمد در این لحظه با دیدن جسارت و شجاعت روناهی معنی سخنان سالار خان را که در جواب او گفته بود، میفهمید و در دل به انتخاب برادر گفته اش احسنت میگفت.
روناهی سر سالار را روی پایش گذاشت:
-احمد خان، میدونم خسته شدی ولی لطف کن و کمی آب سرد برام بیار. سالارخان داره از حال میره...
احمد به سرعت از جا بلند شد و از خانه سنگی بیرون رفت.
رو ناهی دستش را به صورت و بدن یخ کرده ی شوهرش زد. سالار خان باید گرم میشد و گرنه این سرما هوشیاری اش را در معرض خطر می انداخت.
با خارج شدن احمد از خانه سنگی... شالش را از سر باز کرد. دیگر برایش مهم نبود که سالار چشمش به موهای کوتاه شده اش بیفتد. شاله دیگر را از روی زمین برداشت.
هر دو شالش را به روی بدن برهنه سالار انداخت و دستان آن مرد از حال رفته و بیجان را به ترتیب بین دستهایش گرفت و شروع به ماساژ دادن کرد. یکی پس از دیگری... مرتب دستها را عوض میکرد.
خسته و ذله شده بود. احساس ضعف داشت و ترشح اسید در معده اش بیداد میکرد. دستها که کمی گرم شدند، دستش را به پشت شوهرش رساند و مشغول ماساژ دادن شد. بعد از دقایقی صدای ناله ی سالار بلند شد:
-آب...آب...
با شنیدن صدای شیهه ی اسب احمد شال خونی شده اش را از روی سالار برداشت و به سرش انداخت. احمد با ظرف آبی که از چشمه ی کمی دور تر پر کرده بود وارد خانه شد. روناهی کاسه ی آب را از احمد گرفت و به سمت دهان سالار خان برد:
-بخور سالار خان.
romangram.com | @romangram_com