#عروس_گیسو_بریده_پارت_79
با وارد کردن نوک خنجر به زخم، دردی جانفرسا بر سالار خان مستولی شد. دندانهایش را بر روی پارچه فشار داد و دست روناهی را به شدت فشرد. روناهی دستش را روی دهان همسرش گذاشت تا از داد کشیدن او جلوگیری کند. ترس از این داشت که مبادا یاغیها در گوشه و کنار کمین کرده باشند و با صدای داد سالار خان متوجه حضور آنها شوند و حمله کنند.
یک چشم روناهی به صورت همسرش و بررسی تغییرات حالات او بود و یک چشمش به دست احمد که میلرزید و همین لرزش دستش کار را کند میکرد.
روناهی دست دیگرش را دراز کرد و انگشتش را به داخل عسل زد و انگشتش را از گوشه ی دهان سالار خان وارد کرد:
-بخور سالار خان... بخور از حال نری.
احمد بوضوح عرق کرده بود و دستش میلرزید بطوریکه کاری از پیش نمیبرد. روناهی به چهره ی بی تاب شوهرش نگاه کرد. تعلل را جایز ندید. خنجر را از دست احمد کشید:
-تو بیا اینجا و مواظب سالار خان باش تا من خودم در بیارمش
این نهایت کاردانی و توانمندی یک زن بود که فشنگی را از بدن تیر خورده در بیاورد!
احمد عرقش را با آستینش پاک کرد و از جا بلند شد. روناهی مقابل سالار خان نشست. دومرتبه سر خنجر را روی آتش اجاق گرفت. چشمان قهوه ای رنگ نافذش را به چشمان از حال رفته ی سالار دوخت. تمام عشقی را که در این مدت کوتاه در قلبش لانه کرده بود در چشمانش به نمایش گذاشت:
-میدونم درد داری ولی خواهش میکنم تحمل کن. سعی میکنم خیلی اذیتت نکنم. هرچند که خیلی ناشی هستم.
کمک کرد سالار خان پاهایش را جمع کند و خودش بین پاهای او قرار گرفت:
-دردت که غیر قابل تحمل شد به پهلوهام فشار بیار... مراعات منو نکن. اگه از حال بری با این امکانات کم کاری نمیتونیم بکنیم.
مقتدرانه رو به احمد گفت:
-عسل به دهن سالار خان بذار.
احمد انگشتش را به سمت عسل برد. قبل از آنکه انگشتش را به داخل ظرف ببرد، روناهی دست دراز کرد و از جعبه چوبی چاقوی کوچکی که برای بریدن پارچه ها آورده شده بود برداشت و رو به احمد گرفت:
-با این عسلو به دهنش بذار
در یک چشم بهم زدن تیغه ی داغ شده ی خنجر را به داخل زخم برد و سالار خان بی توجه به پارچه ی بین دندانهایش فریادی کشید و روناهی داد زد:
-سالار... تحمل کن.
سالار خان پاهایش را به پهلوهای روناهی چنان فشار میداد که نفس دختر بیچاره از درد بند آمده بود.
با یک حرکت فشنگ را از لابلای گوشت بدن سالار بیرون کشید. خون از زخم جاری شد. با سرعت دست برد و پارچه ی تمیزی از جعبه برداشت و روی زخم گذاشت و با نهایت قدرت و توانش فشار داد.
سالار خان رنگ به چهره نداشت. لبهایش خشک شده و چشمانش بی فروغ شده بودند.
روناهی رو به احمد داد زد:
- یک لیوان آب بیار.
احمد با سرعت یک لیوان مسی از گوشه ی خانه برداشت و از آب داغ کتری جا کرد.
روناهی به عسل اشاره کرد:
-نصف قوطی عسل رو بریز تو لیوان و هم بزن و به زور به سالار خان بده.
احمد دستپاچه شده بود. نمیدانست چکار کند. روناهی کلافه گفت:
romangram.com | @romangram_com